چـنين گفـت رودابه روزي به زال هـمانا كـه تا هست گيتي فروز بدو گـفـت زال اي زن كـم خرد برآشفـت رودابـه سوگـند خورد روانـم روان گو پيلـتـن ز خوردن يكي هفته تن باز داشـت ز ناخوردنـش چشـم تاريك شد ز هر سو كه رفتي پرستنده چـند سر هـفـتـه را زو خرد دور شد بيامد بـه بستان به هنـگام خواب بزد دست و بگرفـت پيچان سرش پرسـتـنده از دسـت رودابه مار كـشيدند از جاي ناپاك دسـت بـه جايي كه بوديش بشناختـند هـمي خورد هرچيز تا گشت سير چو باز آمدش هوش با زال گـفـت هرانكس كه او را خور و خواب نيست برفـت او و ما از پـس او رويم بـه درويش داد آنچ بودش نـهان كـه اي برتر از نام وز جايگاهبدان گيتيش جاي ده در بهـشـت بدان گيتيش جاي ده در بهـشـت
كـه از زاغ و سوك تهمتـن بـنال ازين تيره تر كـس نديدسـت روز غـم ناچريدن بدين بـگذرد كـه هرگز نيابد تنـم خواب و خورد مـگر باز بيند بران انـجـمـن كـه با جان رستم به دل راز داشت تـن نازكـش نيز باريك شد هـمي رفـت با او ز بيم گزند ز بيچارگي ماتـمـش سور شد يكي مرده ماري بديد اندر آب همي خواست كز مار سازد خورش ربود و گرفـتـندش اندر كـنار بـه ايوانش بردند و جاي نشست بـبردند خوان و خورش ساختـند فـگـندند پـس جامـه نرم زير كـه گـفـتار تو با خرد بود جفت غم مرگ با جشن و سورش يكيست بـه داد جـهان آفرين بـگرويم هـمي گـفـت با كردگار جهان روان تهمـتـن بـشوي از گـناهبرش ده ز تخمي كه ايدر بكشـت برش ده ز تخمي كه ايدر بكشـت