شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت
    بر مادر آمد پژوهيد و گـفـت
    بـگو مر مرا تا كـه بودم پدر
    چـه گويم كيم بر سر انجـمـن
    فرانـك بدو گفـت كاي نامـجوي
    تو بـشـناس كز مرز ايران زمين
    ز تـخـم كيان بود و بيدار بود
    ز طـهـمور گرد بودش نژاد
    پدر بد ترا و مرا نيك شوي
    چـنان بد كه ضحاك جادوپرسـت
    ازو مـن نهانـت همي داشتـم
    پدرت آن گرانـمايه مرد جوان
    ابر كـتـف ضـحاك جادو دو مار
    سر بابـت از مـغز پرداخـتـند
    سرانـجام رفتـم سوي بيشه اي
    يكي گاو ديدم چو خرم بـهار
    نـگـهـبان او پاي كرده بكـش
    بدو دادمـت روزگاري دراز
    ز پـسـتان آن گاو طاووس رنـگ
    سرانـجام زان گاو و آن مرغزار
    ز بيشـه بـبردم ترا ناگـهان
    بيامد بـكـشـت آن گرانـمايه را
    وز ايوان ما تا بـه خورشيد خاك
    فريدون چو بشنيد بـگـشادگوش
    دلـش گشت پردرد و سر پر ز كين
    چـنين داد پاسخ به مادر كه شير
    كـنون كردني كرد جادوپرسـت
    بـپويم بـه فرمان يزدان پاك
    بدو گفت مادر كه اين راي نيسـت
    جـهاندار ضـحاك با تاج و گاه
    چو خواهد ز هر كـشوري صدهزار
    جز اينـسـت آيين پيوند و كين
    كـه هر كاو نـبيد جواني چـشيد بدان مسـتي اندر دهد سر بـباد
    بدان مسـتي اندر دهد سر بـباد



  • ز الـبرز كوه اندر آمد بـه دشـت
    كـه بگـشاي بر من نهان از نهفت
    كيم مـن ز تـخـم كدامين گـهر
    يكي دانـشي داسـتانـم بزن
    بـگويم ترا هر چه گفـتي بـگوي
    يكي مرد بد نام او آبـتين
    خردمـند و گرد و بي آزار بود
    پدر بر پدر بر هـمي داشـت ياد
    نـبد روز روشـن مرا جز بدوي
    از ايران بـه جان تو يازيد دسـت
    چـه مايه بـه بد روز بگذاشتـم
    فدي كرده پيش تو روشـن روان
    برسـت و برآورد از ايران دمار
    هـمان اژدها را خورش ساختـند
    كه كس را نه زان بيشه انديشه اي
    سراپاي نيرنـگ و رنـگ و نـگار
    نشستـه به بيشه درون شاهفش
    هـمي پرورديدت بـه بر بر بـه ناز
    برافراخـتي چون دلاور پـلـنـگ
    يكايك خـبر شد سوي شـهريار
    گريزنده ز ايوان و از خان و مان
    چـنان بي زبان مـهربان دايه را
    برآورد و كرد آن بـلـندي مـغاك
    ز گـفـتار مادر برآمد بـه جوش
    بـه ابرو ز خـشـم اندر آورد چين
    نـگردد مـگر ز آزمايش دلير
    مرا برد بايد به شمـشير دسـت
    برآرم ز ايوان ضـحاك خاك
    ترا با جهان سر به سر پاي نيسـت
    ميان بسـتـه فرمان او را سـپاه
    كـمر بـسـتـه او را كند كارزار
    جـهان را به چشم جواني مـبين
    بـه گيتي جز از خويشتـن را نديد ترا روز جز شاد و خرم مـباد
    ترا روز جز شاد و خرم مـباد


/ 675