شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • چو بهمن به تخت نيا بر نشسـت
    سـپـه را درم داد و دينار داد
    يكي انجمـن ساخت از بـخردان
    چـنين گـفـت كز كار اسفنديار
    هـمـه ياد داريد پير و جوان
    كـه رستـم گه زندگاني چه كرد
    فرامرز جز كين ما در جـهان
    سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
    دو جنگي چو نوش آذر و مـهرنوش
    چو اسفـندياري كه اندر جـهان
    به زابلستان زان نشان كشته شد
    هـمانا كـه بر خون اسفـنديار
    هـم از خون آن نامداران ما
    هر آنكس كـه او باشد از آب پاك
    بـه كردار شاه آفريدون بود
    كـه ضـحاك را از پي خون جم
    مـنوچـهر با سلم و تور سترگ
    به چين رفت و كين نيا بازخواست
    چو كيخـسرو آمد از افراسياب
    پدرم آمد و كين لهراسپ خواست
    فرامرز كز بـهر خون پدر
    به كابل شد و كين رستم بخواست
    زمين را ز خون بازنشـناخـتـند
    بـه كينـه سزاوارتر كس منـم
    اگر بـشـمري در جـهان نامدار
    چـه بيند و اين را چه پاسخ دهيد
    چو بشـنيد گفتار بهمن سـپاه
    بـه آواز گفـتـند ما بـنده ايم
    ز كار گذشـتـه تو داناتري
    بـه گيتي همان كن كه كام آيدت
    نـپيچد كـسي سر ز فرمان تو
    چو پاسخ چنين يافت از لشكرش
    همـه سيسـتان را بياراستند
    بـه شبگير برخاست آواي كوس هـمي رفـت زان لشكر نامدار
    هـمي رفـت زان لشكر نامدار



  • كمر با ميان بست و بگشاد دست
    هـمان كـشور و مرز بسيار داد
    بزرگان و كار آزموه ردان
    ز نيك و بد گردش روزگار
    هرانكـس كه هستيد روشن روان
    هـمان زال افسونـگر آن پيرمرد
    نـجويد هـمي آشـكار و نهان
    جز از كين ندارم بـه مـغز اندرون
    كـه از درد ايشان برآمد خروش
    بدو تازه بد روزگار مـهان
    ز دردش دد و دام سرگشتـه شد
    بـه زاري بـگريد به ايوان نـگار
    جوانان و جـنـگي سواران ما
    نيارد سر گوهر اندر مـغاك
    چو خونين بـباشد هـمايون بود
    ز نام آوران جـهان كرد كـم
    بياورد ز آمـل سـپاهي بزرگ
    مرا همچنان داستانست راسـت
    ز خون كرد گيتي چو درياي آب
    ز كشته زمين كرد با كوه راسـت
    بـه خورشيد تابان برآورد سر
    همـه بوم و بر كرد با خاك راست
    هـمي باره بر كشتگان تاختـند
    كـه بر شير درنده اسپ افگنـم
    سواري نـبيني چو اسـفـنديار
    بـكوشيد تا راي فرخ نـهيد
    هرانكـس كه بد شاه را نيكخواه
    هـمـه دل بـه مهر تو آگنده ايم
    ز مردان جـنـگي تواناتري
    وگر زان سـخـن فر و نام آيدت
    كـه يارد گذشـتـن ز پيمان تو
    بـه كين اندرون تيزتر شد سرش
    برين بر نـهادند و برخاسـتـند
    شد از گرد لشكر سپهر آبـنوس سواران شـمـشيرزن صد هزار
    سواران شـمـشيرزن صد هزار


/ 675