چو آمد بـه نزديكي هيرمـند فرسـتاد نزديك دسـتان سام چـنين گفت كز كين اسفنديار هـم از كين نوش آذر و مهر نوش ز دل كين ديرينـه بيرون كـنيم فرسـتاده آمد به زابل بگفـت چـنين داد پاسخ كه گر شهريار بداند كـه آن بودني كار بود تو بودي بـه نيك و بد اندر ميان نـپيچيد رستـم ز فرمان اوي پدرت آن گرانـمايه شاه بزرگ بـه بيشه درون شير و نر اژدها هـمانا شنيدي كه سام سوار چـنين تا به هنگام رستم رسيد بـه پيش نياكان تو در چـه كرد هـمان كهـتر و دايگان تو بود به زاري كنون رستم اندرگذشت شـب و روز هستم ز درد پسر خروشان و جوشان و دل پر ز درد كـه نـفرين برو باد كو را ز پاي گر ايدونـك بيني تو پيكار ما بيايي ز دل كينـه بيرون كـني همـه گنـج فرزند و دينار سام چو آيي به پيش تو آرم هـمـه فرسـتاده را اسـپ و دينار داد چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد چو بشنيد ازو بهمن نيك بخـت بـه شهر اندر آمد دلي پر ز درد پذيره شدش زال سام سوار چو آمد به نزديك بهـمـن فراز بدو گفت هنگام بخشايش است ازان نيكويها كـه ما كرده ايم ببخـشاي و كار گذشته مگوي كـه پيش تو دستان سام سوار برآشفـت بهمـن ز گفتار اوي هـم اندر زمان پاي كردش به بند ز ايوان دسـتان سام سوار ز دينار وز گوهر نابـسود ز سيمينـه و تاجـهاي بـه زر از اسپان تازي به زرين سـتام هـمان برده و بدره هاي درم كـه رستم فراز آوريد آن به رنجهمـه زابلسـتان به تاراج داد همـه زابلسـتان به تاراج داد
فرسـتاده يي برگزيد ارجمـند بدادش ز هر گونه چـندي پيام مرا تلـخ شد در جـهان روزگار دو شاه گرامي دو فرخ سروش همـه بوم زابل پر از خون كنيم دل زال با درد و غم گشت جفت برانديشد از كار اسـفـنديار مرا زان سـخـن دل پرآزار بود ز مـن سود ديدي نديدي زيان دلش بسته بودي به پيمان اوي زمانـش بيامد بدان شد سترگ ز چـنـگ زمانـه نيابد رها بـه مردي چه كرد اندران روزگار كه شمشير تيز از ميان بركشيد بـه مردي به هنگام ننگ و نبرد بـه لـشـكر ز پرمايگان تو بود همـه زابلستان پرآشوب گشت پر از آب ديده پر از خاك سر دو رخ زرد و لـبـها شده لاژورد فگـند و بر آنكس كه بد رهنماي بـه خوبي برانديشي از كار ما به مهر اندرين كشور افسون كني كـمرهاي زرين و زرين سـتام تو شاهي و گردنكشانت رمـه ز هرگونـه يي چيز بـسيار داد ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد نپذرفـت پوزش برآشفت سخت سري پر ز كين لب پر از باد سرد هـم از سيستان آنك بد نامدار پياده شد از باره بردش نـماز ز دل درد و كين روز پالايش است ترا در جواني بـپرورده ايم هنر جوي وز كشتگان كين مجوي بيامد چـنين خوار و با دسـتوار چـنان سست شد تيز بازار اوي ز دسـتور و گنجور نشنيد پـند شـتر بارها برنـهادند بار ز تخت وز گسـتردني هرچ بود ز زرينـه و گوشوار و كـمر ز شمشير هندي بـه زرين نيام ز مشك و ز كافور وز بيش و كم ز شاهان و گردنكشان يافت گنجمـهان را همـه بدره و تاج داد مـهان را همـه بدره و تاج داد