شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • چو آمد بـه نزديكي هيرمـند
    فرسـتاد نزديك دسـتان سام
    چـنين گفت كز كين اسفنديار
    هـم از كين نوش آذر و مهر نوش
    ز دل كين ديرينـه بيرون كـنيم
    فرسـتاده آمد به زابل بگفـت
    چـنين داد پاسخ كه گر شهريار
    بداند كـه آن بودني كار بود
    تو بودي بـه نيك و بد اندر ميان
    نـپيچيد رستـم ز فرمان اوي
    پدرت آن گرانـمايه شاه بزرگ
    بـه بيشه درون شير و نر اژدها
    هـمانا شنيدي كه سام سوار
    چـنين تا به هنگام رستم رسيد
    بـه پيش نياكان تو در چـه كرد
    هـمان كهـتر و دايگان تو بود
    به زاري كنون رستم اندرگذشت
    شـب و روز هستم ز درد پسر
    خروشان و جوشان و دل پر ز درد
    كـه نـفرين برو باد كو را ز پاي
    گر ايدونـك بيني تو پيكار ما
    بيايي ز دل كينـه بيرون كـني
    همـه گنـج فرزند و دينار سام
    چو آيي به پيش تو آرم هـمـه
    فرسـتاده را اسـپ و دينار داد
    چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد
    چو بشنيد ازو بهمن نيك بخـت
    بـه شهر اندر آمد دلي پر ز درد
    پذيره شدش زال سام سوار
    چو آمد به نزديك بهـمـن فراز
    بدو گفت هنگام بخشايش است
    ازان نيكويها كـه ما كرده ايم
    ببخـشاي و كار گذشته مگوي
    كـه پيش تو دستان سام سوار
    برآشفـت بهمـن ز گفتار اوي
    هـم اندر زمان پاي كردش به بند
    ز ايوان دسـتان سام سوار
    ز دينار وز گوهر نابـسود
    ز سيمينـه و تاجـهاي بـه زر
    از اسپان تازي به زرين سـتام
    هـمان برده و بدره هاي درم
    كـه رستم فراز آوريد آن به رنج همـه زابلسـتان به تاراج داد
    همـه زابلسـتان به تاراج داد



  • فرسـتاده يي برگزيد ارجمـند
    بدادش ز هر گونه چـندي پيام
    مرا تلـخ شد در جـهان روزگار
    دو شاه گرامي دو فرخ سروش
    همـه بوم زابل پر از خون كنيم
    دل زال با درد و غم گشت جفت
    برانديشد از كار اسـفـنديار
    مرا زان سـخـن دل پرآزار بود
    ز مـن سود ديدي نديدي زيان
    دلش بسته بودي به پيمان اوي
    زمانـش بيامد بدان شد سترگ
    ز چـنـگ زمانـه نيابد رها
    بـه مردي چه كرد اندران روزگار
    كه شمشير تيز از ميان بركشيد
    بـه مردي به هنگام ننگ و نبرد
    بـه لـشـكر ز پرمايگان تو بود
    همـه زابلستان پرآشوب گشت
    پر از آب ديده پر از خاك سر
    دو رخ زرد و لـبـها شده لاژورد
    فگـند و بر آنكس كه بد رهنماي
    بـه خوبي برانديشي از كار ما
    به مهر اندرين كشور افسون كني
    كـمرهاي زرين و زرين سـتام
    تو شاهي و گردنكشانت رمـه
    ز هرگونـه يي چيز بـسيار داد
    ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد
    نپذرفـت پوزش برآشفت سخت
    سري پر ز كين لب پر از باد سرد
    هـم از سيستان آنك بد نامدار
    پياده شد از باره بردش نـماز
    ز دل درد و كين روز پالايش است
    ترا در جواني بـپرورده ايم
    هنر جوي وز كشتگان كين مجوي
    بيامد چـنين خوار و با دسـتوار
    چـنان سست شد تيز بازار اوي
    ز دسـتور و گنجور نشنيد پـند
    شـتر بارها برنـهادند بار
    ز تخت وز گسـتردني هرچ بود
    ز زرينـه و گوشوار و كـمر
    ز شمشير هندي بـه زرين نيام
    ز مشك و ز كافور وز بيش و كم
    ز شاهان و گردنكشان يافت گنج مـهان را همـه بدره و تاج داد
    مـهان را همـه بدره و تاج داد


/ 675