شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • غـمي شد فرامرز در مرز بسـت
    هـمـه نامداران روشـن روان
    بدان نامداران زبان برگـشاد
    كـه پيش پدرم آن جـهانديده مرد
    كـه بهـمـن ز ما كين اسفنديار
    پدرم آن جـهانديده نامور
    نـپذرفـت و نـشـنيد اندرز او
    نيا چون گذشت او به شاهي رسيد
    كـنون بـهـمـن نامور شـهريار
    هـم از كين مـهر آن سوار دلير
    كـنون خواهد از ما همي كين شان
    ز ايران سـپاهي چو ابر سياه
    نياي مـن آن نامدار بـلـند
    كـه بودي سـپر پيش ايرانيان
    چـه آمد بدين نامور دودمان
    پدر كـشـتـه و بـند سايه نيا
    بـه تاراج داده هـمـه مرز خويش
    شـما نيز يكـسر چـه گوييد باز
    بگـفـتـند كاي گرد روشـن روان
    هـمـه يك به يك پيش تو بنده ايم
    چو بشـنيد پوشيد خفتان جنـگ
    سپـه كرد و سر سوي بهمن نهاد
    چو نزديك بهـمـن رسيد آگـهي
    بـنـه برنـهاد و سپـه برنشاند
    فرامرز پيش آمدش با سـپاه
    وزان روي بهمن صـفي بركـشيد
    ز آواز شيپور و هـندي دراي
    بشسـت آسمان روي گيتي به قير
    ز چاك تـبرزين و جر كـمان
    سه روز و سه شب هم برين رزمگاه
    هـمي گرز باريد و پولاد تيغ
    بـه روز چـهارم يكي باد خاسـت
    بـه سوي فرامرز برگـشـت باد
    هـمي شد پـس گرد با تيغ تيز
    ز بـسـتي و از لشـكر زابـلي
    برآوردگـه بر سواري نـماند
    همـه سربـسر پشـت برگاشتند
    همـه رزمگـه كشته چون كوه كوه
    فرامرز با اندكي رزمـجوي
    همـه تنـش پر زخم شمشير بود
    سرانـجام بر دسـت ياز اردشير
    بر بـهـمـن آوردش از رزمـگاه
    چو ديدش ندادش بـه جان زينـهار
    فرامرز را زنده بر دار كرد ازان پـس بـفرمود شاه اردشير
    ازان پـس بـفرمود شاه اردشير



  • ز در دنيا دست كين را بشـسـت
    برفـتـند يكـسر بر پـهـلوان
    ز گـفـت زواره بـسي كرد ياد
    هـمي گفـت و لبها پر از بادسرد
    بـخواهد تو اين را بـه بازي مدار
    ز گـفـت زواره بـپيچيد سر
    ازو گـشـت ويران كـنون مرز او
    سر تاج شاهي بـه ماهي رسيد
    هـمي نو كـند كين اسـفـنديار
    ز نوش آذر آن گرد درنده شير
    بـه جاي آورد كين و آيين شان
    بياورد نزديك ما كينـه خواه
    گرفـت و به زنجير كردش به بـند
    بـه مردي بـهر كينه بستـه ميان
    كـه آيد ز هر سو بـمابر زيان
    بـه مـغز اندرون خون بود كيميا
    نـبينـم سر مايه ارز خويش
    هرانكـس كـه هسـتيد گردن فراز
    پدر بر پدر بر توي پـهـلوان
    براي و بـه فرمان تو زنده ايم
    دلي پر ز كينـه سري پر ز نـنـگ
    ز رزم تهـمـتـن بـسي كرد ياد
    برآشـفـت بر تخـت شاهنشهي
    بـه غور اندر آمد دو هفتـه بـماند
    جـهان شد ز گرد سواران سـپاه
    كـه خورشيد تابان زمين را نديد
    هـمي كوه را دل برآمد ز جاي
    بـباريد چون ژالـه از ابر تير
    زمين گشـت جنبان تر از آسـمان
    بـه رخشـنده روز و به تابنده ماه
    ز گرد سپاه آسمان گـشـت ميغ
    تو گفتي كه با روز شب گشت راست
    جـهاندار گـشـت از دم باد شاد
    برآورد زان انجـمـن رسـتـخيز
    ز گردان شـمـشير زن كابـلي
    وزان سركـشان نامداري نـماند
    فرامرز را خوار بـگذاشـتـند
    بـه هـم برفگـنده ز هر دو گروه
    بـه مردي بـه روي اندر آورد روي
    كـه فرزند شيران بد و شير بود
    گرفـتار شد نامدار دلير
    بدو كرد كين دار چـندي نـگاه
    بـفرمود داري زدن شـهريار
    تـن پيلوارش نـگونـسار كرد كـه كـشـتـند او را به باران تير
    كـه كـشـتـند او را به باران تير


/ 675