شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • بـه بيماري اندر بـمرد اردشير
    هـماي آمد و تاج بر سر نـهاد
    سـپـه را همـه سربسر بار داد
    بـه راي و به داد از پدر برگذشـت
    نخـسـتين كـه ديهيم بر سر نهاد
    كـه اين تاج و اين تخت فرخنده باد
    هـمـه نيكويي باد كردار ما
    توانـگر كـنيم آنـك درويش بود
    مـهان جـهان را كـه دارند گنـج
    چو هـنـگام زادنـش آمد فراز
    هـمي تخت شاهي پسند آمدش
    نـهاني پـسر زاد و با كس نگفت
    بياورد آزاده تـن دايه را
    نـهاني بدو داد فرزند را
    كـسي كو ز فرزند او نام برد
    هـمان تاج شاهي به سر بر نـهاد
    ز دشمـن بهر سو كه بد مهـتري
    ز چيزي كه رفتي بـه گرد جـهان
    بـه گيتي بجز داد و نيكي نخواست
    جـهاني شده ايمـن از داد او
    بدين سان همي بود تا هشـت ماه
    بـفرمود تا درگري پاك مـغز
    يكي خرد صندوق از چوب خـشـك
    درون نرم كرده بـه ديباي روم
    بـه زير اندرش بـسـتر خواب كرد
    بـسي زر سرخ اندرو ريخـتـه
    ببـسـتـند بـس گوهر شاهوار
    بدانگه كه شد كودك از خواب مست
    نـهادش بـه صـندوق در نرم نرم
    سر تـنـگ تابوت كردند خشـك
    بـبردند صـندوق را نيم شـب
    ز پيش هـمايش برون تاخـتـند
    پـس اندر هـمي رفت پويان دو مرد
    چو كشتي همي رفت چوب اندر آب
    سـپيده چو برزد سر از كوهـسار
    بـه گازرگـهي كاندرو بود سنـگ
    يكي گازر آن خرد صـندوق ديد
    چو بگـشاد گسـترده ها برگرفـت
    بـه جامـه بـپوشيد و آمد دمان
    سـبـك ديده بان پيش مامش دويد جـهاندار پيروز با ديده گـفـت
    جـهاندار پيروز با ديده گـفـت



  • هـمي بود بي كار تاج و سرير
    يكي راه و آيين ديگر نـهاد
    در گـنـج بـگـشاد و دينار داد
    هـمي گيتي از دادش آباد گشـت
    جـهان را به داد و دهـش مژده داد
    دل بدسـگالان ما كـنده باد
    مـبيناد كـس رنـج و تيمار ما
    نيازش بـه رنـج تـن خويش بود
    نداريم زان نيكويها بـه رنـج
    ز شهر و ز لشكر همي داشـت راز
    جـهان داشتـن سودمـند آمدش
    هـمي داشت آن نيكويي در نهفت
    يكي پاك پرشرم و بامايه را
    چـنان شاه شاخ برومـند را
    چـنين گـفـت كان پاك زاده بمرد
    هـمي بود بر تـخـت پيروز و شاد
    فرسـتاد بر هر سوي لـشـكري
    نـبودي بد و نيك ازو در نـهان
    جهان را سراسر همي داشت راست
    بـه كـشور نـبودي بـجز ياد او
    پـسر گشـت مانـنده رفته شاه
    يكي تختـه جسـت از در كار نـغز
    بـكردند و برزد برو قير و مـشـك
    براندوده بيرون او مـشـك و موم
    ميانـش پر از در خوشاب كرد
    عـقيق و زبرجد برآميخـتـه
    بـه بازوي آن كودك شيرخوار
    خروشان بـشد دايه چرب دسـت
    بـه چيني پرندش بـپوشيد گرم
    به دبق و به عنبر به قير و به مشك
    يكي بر دگر نيز نـگـشاد لـب
    بـه آب فرات اندر انداخـتـند
    كـه تا آب با شيرخواره چـه كرد
    نـگـهـبان آنرا گرفتـه شـتاب
    بـگرديد صـندوق بر رودبار
    سر جوي را كارگـه كرده تـنـگ
    بـپوييد وز كارگـه بركـشيد
    بـماند اندران كار گازر شگـفـت
    پراميد و شادان و روشـن روان
    ز صـندوق و گازر بگفـت آنـچ ديد كـه چيزي كه ديدي ببايد نهفـت
    كـه چيزي كه ديدي ببايد نهفـت


/ 675