شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • چو بيگاه گازر بيامد ز رود
    كـه باز آمدي جامـه ها نيم نـم
    دل گازر از درد پژمرده بود
    زن گازر از درد كودك نوان
    بدو گـفـت گازر كـه بازآر هوش
    كـنون گر بـماند سخن در نهفـت
    بـه سنـگي كه من جامه را برزنم
    دران جوي صـندوق ديدم يكي
    چو مـن برگـشادم در بستـه باز
    اگر بود ما را يكي پور خرد
    كـنون يافـتي پور با خواسـتـه
    چو آن جامـه ها بر زمين بر نـهاد
    زن گازر آن ديد خيره بـماند
    رخي ديد تابان ميان حرير
    پر از در خوشاب بالين او
    بـه دسـت چپـش سرخ دينار بود
    بدو داد زن زود پـسـتان شير
    ز خوبي آن كودك و خواسـتـه
    بدو گـفـت گازر كه اين را بـه جان
    كـه اين كودك نامداري بود
    زن گازر او را چو پيوند خويش
    سيم روز داراب كردند نام
    چـنان بد كـه روزي زن پاك راي
    كـه اين گوهران را چه سازي كنون
    بـه زن گفت گازر كه اين نيك جفت
    هـمان بـه كزين شهر بيرون شويم
    بـه شـهري كـه ما را ندانند كس
    بـه شـبـگير گازر بنـه برنـهاد
    بـبردند داراب را در كـنار
    بـپيمود زان مرز فرسنگ شسـت
    بـه بيگانه شهر اندرون ساخت جاي
    بـه شـهري كـه بد نامور مهتري
    ازو بـسـتدي جامـه و سيم و زر
    بـه خانـه جز از سرخ گوگرد نيز
    زن گازر از چيز شد رهـنـماي
    كـه ما بي نيازيم زين كاركرد
    چـنين داد پاسـخ بدو كدخداي
    همي پيشه خواني ز پيشه چه بيش
    تو داراب را پاك و نيكو بدار
    هـمي داشتـندش چـنان ارجمند
    چو برگشت چرخ از برش چـند سال
    بـه كشتي شدي با بزرگان به كوي
    هـمـه كودكان هـمـگروه آمدند
    بـه فرياد شد گازر از كار او
    بدو گفت كاين جامه برزن به سنـگ
    چو داراب زان پيشـه بـگريخـتي
    شدي روزگارش به جستـن دو بـهر
    بـه جاييش ديدي كماني به دسـت
    كـمان بسـتدي سرد گفتي بدوي
    چـه گردي همي گرد تير و كـمان
    بـه گازر چنين گفت كاي باب مـن
    بـه فرهـنـگيان ده مرا از نخست
    ازان پـس مرا پيشـه فرمان و جوي
    بدو مرد گازر بـسي برشـمرد
    بياموخـت فرهـنـگ و شد برمنش
    بدان پرورانـنده گـفـت اي پدر
    ز مـن جاي مهرت بي انديشه كـن
    نـگـه كرد گازر سواري تـمام
    سـپردش بدو روزگاري دراز
    عـنان و سـنان و سپر داشـتـن
    هـمان زخـم چوگان و تير و كـمان بران گونه شد زين هنرها كه چنـگ
    بران گونه شد زين هنرها كه چنـگ



  • بدو جفت او گفت هسـت اين درود
    بدين كاركرد از كـه يابي درم
    يكي كودك زيركـش مرده بود
    خـليده رخان تيره گـشـتـه روان
    ترا زشـت باشد ازين پـس خروش
    بـگويم بـه پيش سزاوار جـفـت
    چو پاكيزه گردد بـه آب افـگـنـم
    نـهـفـتـه بدو اندرون كودكي
    بـه ديدار آن خردم آمد نياز
    نـبودش بـسي زندگاني بـمرد
    بـه دينار و ديبا بياراسـتـه
    سر تـنـگ صـندوق را برگـشاد
    بروبر جـهان آفرين را بـخواند
    بـه ديدار مانـنده اردشير
    عـقيق و زبرجد بـه پايين او
    سوي راسـت ياقوت شـهوار بود
    بـبد شاد زان كودك دلـپذير
    دل او ز غـم گشـت پيراسـتـه
    خريدار باشيم تا جاودان
    گر او در جـهان شـهرياري بود
    بـپرورد چونانـك فرزند خويش
    كز آب روان يافـتـندش كـنام
    سخـن گفـت هرگونـه با كدخداي
    كـه باشد بدين دانشت رهـنـمون
    چـه خاك و چه گوهرمرا در نهفـت
    ز تنگي و سختي بـه هامون شويم
    كـه خواريم و ناشادگر دسـت رس
    برفـت و نـكرد از بر و بوم ياد
    نـكردند جز گوهر و زر بـه بار
    به شهري دگر ساخت جاي نشست
    بران سان كـه پرمايه تر كدخداي
    فرسـتاد نزديك او گوهري
    چـنين تا فراوان نـماند از گـهر
    نـماند از بد و نيك صـندوق چيز
    چـنين گـفـت يك روز با كدخداي
    توانـگر شدي گرد پيشـه مـگرد
    كـه اين جفـت پاكيزه و رهنـماي
    هميشـه ز هر كار پيشه است پيش
    بدان تا چـه بار آورد روزگار
    كـه از تـند بادي نديدي گزند
    يكي كودكي گـشـت با فر و يال
    كـسي را نـبودي تـن و زور اوي
    بـه يكـبارگي زو سـتوه آمدند
    هـمي تيره شد تيز بازار او
    كـه از پيشه جستن ترا نيست ننگ
    هـمي گازر از ديده خون ريخـتي
    نشان خواستي زو به دشت و به شهر
    بـه آيين گشاده بر و بسته شسـت
    كـه اي پرزيان گرگ پرخاشـجوي
    بـه خردي چرا گشتـه اي بدگـمان
    چرا تيره گرداني اين آب مـن
    چو آموخـتـم زند و استا درسـت
    كـنون از من اين كدخدايي مـجوي
    ازان پـس بـه فرهنگيانش سـپرد
    برآمد ز پيغاره و سرزنـش
    نيايد ز مـن گازري كارگر
    ز گيتي سواري مرا پيشـه كـن
    عـنان پيچ و اسپ افگـن و نيك نام
    بياموخـت هرچـش بدان بد نياز
    بـه آوردگـه باره برگاشـتـن
    هـنرجوي دور از بد بدگـمان نـسودي بـه آورد با او پـلـنـگ
    نـسودي بـه آورد با او پـلـنـگ


/ 675