شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • چـنان بد كـه روزي يكي تـندباد
    يكي رعد و باران با برق و جوش
    بـه هر سو ز باران همي تاختـند
    غـمي بود زان كار داراب نيز
    نـگـه كرد ويران يكي جاي ديد
    بـلـند و كـهـن بود و آزرده بود
    نـه خرگاه بودش نـه پرده سراي
    بران طاق آزرده بايسـت خـفـت
    سپهـبد هـمي گرد لشكر بگشت
    ز ويران خروشي بـه گوش آمدش
    كـه اي طاق آزرده هـشيار باش
    نـبودش يكي خيمه و يار و جفـت
    چـنين گفـت با خويشتن رشنواد
    دگر باره آمد ز ايوان خروش
    كـه در تسـت فرزند شاه اردشير
    سيم بار آوازش آمد بـه گوش
    بـه فرزانه گفت اين چه شايد بدن
    بـبينيد تا اندرو خفـتـه كيسـت
    برفـتـند و ديدند مردي جوان
    هـمـه جامـه و باره و تر و تـباه
    بـه پيش سپهـبد بگفت آنـچ ديد
    بـفرمود كو را بـخوانيد زود
    برفـتـند و گفتـند كاي خفته مرد
    چو دارا بـه اسـپ اندر آورد پاي
    چو سالار شاه آن شگـفـتي بديد
    چنين گفت كاينت شگفتي شگفت
    بـشد تيز با او بـه پرده سراي
    كـسي در جهان اين شگفتي نديد
    بـفرمود تا جامـه ها خواسـتـند
    بـه كردار كوه آتـشي برفروخـت
    چو خورشيد سر برزد از كوهـسار
    بـفرمود تا موبدي رهـنـماي
    يكي اسـپ با زين و زرين سـتام
    بـه داراب دادند و پرسيد زوي
    چو مردي تو و زادبومت كـجاسـت
    چو بـشـنيد داراب يكسر بگفـت
    بران سان كـه آن زن برو كرد ياد
    ز صـندوق و ياقوت و بازوي خويش
    يكايك بـه سالار لشكر بگـفـت
    هم انگـه فرسـتاد كـس رشنواد زن گازر و گازر و مـهره را
    زن گازر و گازر و مـهره را



  • برآمد غـمي گشت زان رشـنواد
    زمين پر ز آب آسـمان پرخروش
    بـه دشت اندرون خيمه ها ساختند
    ز باران هـمي جـسـت راه گريز
    ميانـش يكي طاق بر پاي ديد
    يكي خـسروي جاي پر پرده بود
    نـه خيمـه نـه انباز و نه چارپاي
    چو تنـها تـني بود بي يار و جفـت
    بران طاق آزرده اندر گذشـت
    كزان سـهـم جاي خروش آمدش
    برين شاه ايران نـگـهدار باش
    بيامد بـه زير تو اندر بـخـفـت
    كـه اين بانگ رعدست گر تـندباد
    كـه اي طاق چشم خرد را مپوش
    ز باران مترس اين سـخـن يادگير
    شگفتي دلش تنگ شد زان خروش
    يكي را سوي طاق بايد شدن
    چـنين بر تن خود برآشفته كيست
    خردمـند و با چـهره پـهـلوان
    ز خاك سيه ساخـتـه جايگاه
    دل پـهـلوان زان سخـن بردميد
    خروشي برين سان كه يارد شـنود
    ازين خواب برخيز و بيدار گرد
    شكـسـتـه رواق اندر آمد ز جاي
    سرو پاي داراب را بـنـگريد
    كزين برتر انديشـه نـتوان گرفـت
    هـمي گفت كاي دادگر يك خداي
    نـه از كار ديده بزرگان شـنيد
    بـه خرگاه جايي بياراسـتـند
    بسي عود و با مشك و عنبر بسوخت
    سپهـبد برفـتـن بر آراسـت كار
    يكي دست جامه ز سر تا بـه پاي
    كـمـندي و تيغي بـه زرين نيام
    كـه اي شيردل مهـتر نامـجوي
    سزد گر بگويي همـه راه راسـت
    گذشتـه هـمي برگشاد از نهفت
    سخنـها هـمي گفـت با رشنواد
    ز دينار و ديبا بـه پـهـلوي خويش
    ز خواب و ز آرام و خورد و نهـفـت
    فرسـتاده را گـفـت بر سان باد بياريد بـهرام و هـم زهره را
    بياريد بـهرام و هـم زهره را


/ 675