شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • چـنان بد كه ضحاك را روز و شـب
    بران برز بالا ز بيم نـشيب
    چـنان بد كه يك روز بر تخـت عاج
    ز هر كشوري مهتران را بخواسـت
    از آن پس چنين گـفـت با موبدان
    مرا در نهاني يكي دشمـن سـت
    بـه سال اندكي و به دانـش بزرگ
    اگر چه به سال اندك اي راسـتان
    كـه دشمن اگر چه بود خوار و خرد
    ندارم هـمي دشـمـن خرد خوار
    هـمي زين فزون بايدم لـشـكري
    يكي لشـگري خواهـم انگيختـن
    بـبايد بدين بود هـمداسـتان
    يكي محـضر اكـنون ببايد نوشـت
    نـگويد سـخـن جز همه راستي
    زبيم سپهـبد هـمـه راسـتان
    بر آن مـحـضر اژدها ناگزير
    هـم آنـگـه يكايك ز درگاه شاه
    سـتـم ديده را پيش او خواندند
    بدو گـفـت مـهـتر بروي دژم
    خروشيد و زد دسـت بر سر ز شاه
    يكي بي زيان مرد آهـنـگرم
    تو شاهي و گر اژدها پيكري
    كه گر هفت كشور به شاهي تراست
    شـماريت با مـن بـبايد گرفـت
    مـگر كز شـمار تو آيد پديد
    كـه مارانـت را مـغز فرزند مـن
    سپهـبد بـه گـفـتار او بنـگريد
    بدو باز دادند فرزند او
    بـفرمود پـس كاوه را پادشا
    چو بر خواند كاوه همه مـحـضرش
    خروشيد كاي پاي مردان ديو
    هـمـه سوي دوزخ نـهاديد روي
    نـباشـم بدين مـحـضر اندر گوا
    خروشيد و برجـسـت لرزان ز جاي
    گرانـمايه فرزند او پيش اوي
    مـهان شاه را خواندند آفرين
    ز چرخ فـلـك بر سرت باد سرد
    چرا پيش تو كاوه خام گوي
    هـمـه مـحـضر ما و پيمان تو
    كي نامور پاسـخ آورد زود
    كـه چون كاوه آمد ز درگـه پديد
    ميان مـن و او ز ايوان درسـت
    ندانـم چـه شايد بدن زين سپس
    چو كاوه برون شد ز درگاه شاه
    هـمي بر خروشيد و فرياد خواند
    ازان چرم كاهنـگران پـشـت پاي
    هـمان كاوه آن بر سر نيزه كرد
    خروشان همي رفت نيزه بدسـت
    كـسي كاو هواي فريدون كـند
    بـپوييد كاين مهـتر آهرمنـسـت
    بدان بي بـها ناسزاوار پوسـت
    هـمي رفـت پيش اندرون مردگرد
    بدانـسـت خود كافريدون كجاست
    بيامد بدرگاه سالار نو
    چو آن پوسـت بر نيزه بر ديد كي
    بياراسـت آن را بـه ديباي روم
    بزد بر سر خويش چون گرد ماه
    فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفـش
    از آن پس هر آنكس كه بگرفـت گاه
    بران بي بـها چرم آهـنـگران
    ز ديباي پرمايه و پرنيان
    كـه اندر شـب تيره خورشيد بود
    بگـشـت اندرين نيز چندي جهان
    فريدون چو گيتي برآن گونـه ديد
    سوي مادر آمد كـمر برميان
    كـه مـن رفتـني ام سوي كارزار
    ز گيتي جـهان آفرين را پرسـت
    فرو ريخـت آب از مژه مادرش
    بـه يزدان هـمي گفت زنهار مـن
    بـگردان ز جانـش بد جاودان
    فريدون سبـك ساز رفتن گرفـت
    برادر دو بودش دو فرخ هـمال
    يكي بود ازيشان كيانوش نام
    فريدون بريشان زبان برگـشاد
    كـه گردون نـگردد بجز بر بـهي
    بياريد دانـنده آهـنـگران
    چو بگـشاد لب هر دو بشتافتـند
    هر آنكس كزان پيشـه بد نام جوي
    جـهانـجوي پرگار بـگرفـت زود
    نـگاري نـگاريد بر خاك پيش
    بر آن دسـت بردند آهـنـگران
    بـه پيش جـهانـجوي بردند گرز
    پـسـند آمدش كار پولادگر
    بـسي كردشان نيز فرخ اميد كـه گر اژدها را كـنـم زير خاك
    كـه گر اژدها را كـنـم زير خاك



  • بـه نام فريدون گـشادي دو لـب
    شده ز آفريدون دلـش پر نـهيب
    نـهاده بـه سر بر ز پيروزه تاج
    كـه در پادشاهي كند پشت راست
    كـه اي پرهـنر با گـهر بـخردان
    كه بربخردان اين سخن روشن است
    گوي بدنژادي دلير و سـترگ
    درين كار موبد زدش داسـتان
    نـبايدت او را بـه پي بر سـپرد
    بـترسـم هـمي از بد روزگار
    هـم از مردم و هـم ز ديو و پري
    ابا ديو مردم برآميخـتـن
    كـه مـن ناشكـبيم بدين داستان
    كـه جز تخم نيكي سپهبد نكشت
    نـخواهد بـه داد اندرون كاسـتي
    برآن كار گشـتـند هـمداسـتان
    گواهي نوشـتـند برنا و پير
    برآمد خروشيدن دادخواه
    بر نامدارانـش بـنـشاندند
    كـه بر گوي تا از كه ديدي ستـم
    كـه شاها مـنـم كاوه دادخواه
    ز شاه آتـش آيد هـمي بر سرم
    بـبايد بدين داسـتان داوري
    چرا رنج و سختي همه بهر ماسـت
    بدان تا جهان ماند اندر شگـفـت
    كـه نوبت ز گيتي به من چون رسيد
    هـمي داد بايد ز هر انـجـمـن
    شگفـت آمدش كان سخن ها شنيد
    بـه خوبي بجـسـتـند پيوند او
    كـه باشد بران مـحـضر اندر گوا
    سـبـك سوي پيران آن كشورش
    بريده دل از ترس گيهان خديو
    سـپر ديد دلـها بـه گفـتار اوي
    نـه هرگز برانديشـم از پادشا
    بدريد و بسـپرد محـضر بـه پاي
    ز ايوان برون شد خروشان بـه كوي
    كـه اي نامور شـهريار زمين
    نيارد گذشـتـن بـه روز نـبرد
    بـسان هـمالان كـند سرخ روي
    بدرد بـپيچد ز فرمان تو
    كـه از مـن شگفتي ببايد شـنود
    دو گوش مـن آواز او را شـنيد
    تو گفـتي يكي كوه آهن برسـت
    كـه راز سپـهري ندانست كـس
    برو انـجـمـن گـشـت بازارگاه
    جـهان را سراسر سوي داد خواند
    بپوشـند هـنـگام زخـم دراي
    هـمانـگـه ز بازار برخاست گرد
    كـه اي نامداران يزدان پرسـت
    دل از بـند ضـحاك بيرون كـند
    جـهان آفرين را به دل دشمن است
    پديد آمد آواي دشمـن ز دوسـت
    جـهاني برو انجمـن شد نـه خرد
    سراندر كشيد و همي رفت راسـت
    بديدندش آنـجا و برخاسـت غو
    بـه نيكي يكي اختر افـگـند پي
    ز گوهر بر و پيكر از زر بوم
    يكي فال فرخ پي افـكـند شاه
    هـمي خواندش كاوياني درفـش
    بـه شاهي بـسر برنهادي كـلاه
    برآويخـتي نو بـه نو گوهران
    برآن گونـه شد اخـتر كاويان
    جـهان را ازو دل پراميد بود
    هـمي بودني داشـت اندر نـهان
    جـهان پيش ضـحاك وارونـه ديد
    بـه سر برنـهاده كـلاه كيان
    ترا جز نيايش مـباد ايچ كار
    ازو دان بـهر نيكي زور دسـت
    هـمي خواند با خون دل داورش
    سـپردم ترا اي جـهاندار مـن
    بـپرداز گيتي ز نابـخردان
    سـخـن را ز هر كس نهفتن گرفت
    ازو هر دو آزاده مـهـتر بـه سال
    دگر نام پرمايه شادكام
    كـه خرم زئيد اي دليران و شاد
    بـه ما بازگردد كـلاه مـهي
    يكي گرز فرمود بايد گران
    بـه بازار آهـنـگران تاخـتـند
    بـه سوي فريدون نـهادند روي
    وزان گرز پيكر بديشان نـمود
    هـميدون بـسان سر گاوميش
    چو شد ساخـتـه كار گرز گران
    فروزان بـه كردار خورشيد برز
    ببخـشيدشان جامـه و سيم و زر
    بـسي دادشان مـهـتري را نويد بـشويم شـما را سر از گرد پاك
    بـشويم شـما را سر از گرد پاك


/ 675