شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • بگفـت اين و زان جايگه برگرفت
    سپهـبد طـلايه بـه داراب داد
    هم انـگـه طـلايه بيامد ز روم
    زناگـه دو لشـكر بهـم بازخورد
    هـمـه يك بـه ديگر برآميختند
    چو داراب ديد آن سـپاه نـبرد
    ازان لشـكر روم چندان بكشـت
    همي رفت زان گونه بر سان شير
    چـنين تا بـه لشكرگـه روميان
    زمين شد ز رومي چو درياي خون
    بـه پيروزي از روميان گشـت باز
    بـسي آفرين يافت از رشـنواد
    چو ما بازگرديم زين رزم روم
    تو چـندان نوازش بيابي ز شاه
    همـه شب همي لشكر آراستند
    چو خورشيد برزد سر از تيره راغ
    بـهـم بازخوردند هر دو سـپاه
    چو داراب پيش آمد و حملـه برد
    بـه پيش صف روميان كس نماند
    بـه قلب سپاه اندر آمد چو گرگ
    وزان جايگـه شد سوي ميمنـه
    همـه لـشـكر روم برهم دريد
    دليران ايران بـه كردار شير
    بكشتـند چـندان ز رومي سپاه
    چهـل جاـليق از دليران بكشت
    چو زو رشنواد آن شگفـتي بديد
    برو آفرين كرد و چـندي سـتود
    شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ
    سپهـبد بـه لشكرگـه روميان
    ببخـشيد در شب بسي خواسته
    فرسـتاد نزديك داراب كـس
    نگـه كن كنون تا پسند تو چيست
    نـگـه دار چيزي كـه راي آيدت
    هرآنـچ آن پسندت نيايد ببخـش
    چو آن ديد داراب شد شادكام
    فرسـتاد ديگر سوي رشـنواد
    چو از باخـتر تيره شد روي مـهر
    همان پاس از تيره شب درگذشت
    غو پاسـبان خاست چون زلزلـه
    چو زرين سـپر برگرفـت آفـتاب
    بـبـسـتـند گردان ايران ميان
    بـه شمـشير تيز آتش افروختند
    ز روم و ز رومي برانـگيخـت گرد
    خروشي بـه زاري برآمد ز روم
    به قيصر بر از كين جهان تنگ شد
    فرسـتاده آمد بر رشـنواد
    شدند آنك جنگي بد از جنگ سير
    كـه گر باژ خواهيد فرمان كـنيم
    فرسـتاد قيصر ز هر گونـه چيز سپـهـبد پذيرفـت زو آنـچ بود
    سپـهـبد پذيرفـت زو آنـچ بود



  • ازان مرز تا روم لـشـكر گرفـت
    طـلايه سـنان را به زهر آب داد
    وزين سو نـگـهدار اين مرز و بوم
    برآمد هـم آنـگاه گرد نـبرد
    چو رود روان خون همي ريختـند
    بـه پيش اندر آمد بـه كردار گرد
    كه گفتي فلك تيغ دارد به مشت
    نهنـگي به چنگ اژدهايي به زير
    هـمي تاخت بر سان شير ژيان
    جـهانـجوي را تيغ شد رهنمون
    بـه نزديك سالار گردنـفراز
    كـه اين لشكر شاه بي تو مـباد
    سـپاه اندر آيد بـه آباد بوم
    ز اسـپ و ز مهر و ز تيغ و كـلاه
    سـليح سواران بـپيراسـتـند
    زمين شد به كردار روشـن چراغ
    شد از گرد خورشيد تابان سياه
    عـنان را به اسپ تگاور سـپرد
    ز گردان شمشيرزن بـس نـماند
    پراگـنده كرد آن سـپاه بزرگ
    بياورد چـندي سـليح و بـنـه
    كـسي از يلان خويشتـن را نديد
    هـمي تاختـند از پس اندر دلير
    كـه گل شد ز خون خاك آوردگاه
    بيامد صـليبي گرفته به مشـت
    ز شادي دل پـهـلوان بردميد
    بران آفرين مـهرباني فزود
    هـمي بازگشتـند يكسر ز جنگ
    برآسود و بـگـشاد بـند ميان
    شد از خواسته لشكر آراسـتـه
    كـه اي شيردل مرد فريادرس
    وزي خواسته سودمند تو چيست
    ببخـش آنـچ دل رهنماي آيدت
    تو نامي تري از خداوند رخـش
    يكي نيزه برداشـت از بـهر نام
    بدو گـفـت پيروز بادي و شاد
    بـپوشيد ديباي مشكين سپـهر
    طـلايه پراگـنده بر گرد دشـت
    هـمي شد چو اواز شير يلـه
    سر جنـگـجويان برآمد ز خواب
    هـمي تاخـتـند از پس روميان
    همـه شهرها را همي سوختند
    كـس از بوم و بر ياد ديگر نـكرد
    كـه بگذاشـتـند آن دلارام بوم
    رخ نامدارانـش بي رنـگ شد
    كـه گر دادگر سر نـپيچد ز داد
    سر بـخـت روم اندرآمد بـه زير
    بـنوي يكي باز پيمان كـنيم
    ابا برده ها بدره بـسيار نيز ز دينار وز گوهر نابـسود
    ز دينار وز گوهر نابـسود


/ 675