وزان جايگـه بازگـشـتـند شاد بـه مـنزل بران طاق ويران رسيد زن گازر و شوي و گوهر بـهـم از آنكس كشان خواند از جاي خويش چو ديد آن زن و شوي را رشـنواد بگـفـتـند با او سخـن هرچ بود ز رنـج و ز پروردن شيرخوار چـنين گفت با شوي و زن رشنواد كه كس در جهان اين شگفتي نديد هـم اندر زمان مرد پاكيزه راي ز داراب وز خواب و آرامـگاه وزان كو بـه اسـپ اندر آورد پاي از آواز كـه آمد مر او را بـه گوش ز گازر سخـن هرچ بـشـنيد نيز بـه نامـه درون سربـسر ياد كرد هـمان سرخ گوهر بدو داد و گفت فرسـتاده تازان بيامد ز جاي بـه شاه جـهاندار نامـه بداد چو آن نامـه برخواند و ياقوت ديد بدانـسـت كان روز كامد به دشت بديد آن جواني كـه بد فرمـند نـبودسـت جز پاك فرزند اوي فرسـتاده را گفت گريان هـماي نـبود ايچ ز ا نديشه مـغزم تـهي ز دادار گيهان دلـم پرهراس وزان نيز كان بيگنه را كـه يافـت كـه يزدان پسر داد و نشناختـم بـه بازوش بر بستم اين يك گـهر كـنون ايزد او را بـمـن بازداد ز دينار گـنـجي فرو ريخـتـند بـبـخـشيد بر هرك بودش نياز به جايي كه دانست كاتشكده ست ببخـشيد گـنـجي برين گونه نيز بـه روز دهـم بامداد پـگاهبزرگان و داراب با او بـهـم بزرگان و داراب با او بـهـم
پـسـنديده داراب با رشـنواد كـه داراب را اندرو خـفـتـه ديد شده هر دو از بيم خواري دژم بـه يزدان پـناهيد و رفتـند پيش ز هر گونـه پرسيد و كردند ياد ز صـندوق وز گوهر نابـسود ز تيمار وز گردش روزگار كـه پيروز باشيد هـمواره شاد نـه از موبد پير هرگز شـنيد يكي نامـه بنوشـت نزد هـماي هـم از جنـگ او اندران رزمـگاه هـم انـگاه طاق اندر آمد ز جاي ز تنگي كه شد رشـنواد از خروش ز صـندوق وز كودك خرد و چيز برون كرد آنـگـه هيوني چو گرد كـه با باد بايد كه گردي تو جفـت بياورد ياقوت نزد هـماي شـنيده بگـفـت از لب رشنواد سرشكـش ز مژگان به رخ بر چكيد بـفرمود تا پيش لشـكر گذشـت بـه رخ چون بهار و به بالا بـلـند گرانـمايه شاخ برومـند اوي كـه آمد جـهان را يكي كدخداي پر از درد بودم ز شاهـنـشـهي كـجا گشـتـه بودم ازو ناسپاس كـسي يافت گر سوي دريا شتافت بـه آب فرات اندر انداخـتـم پـسر خوار شد چون بـميرد پدر بـه پيروز نام و پي رشـنواد مي و مشك و گوهر برآميخـتـند دگر هفـتـه گـنـج درم كرد باز وگر زند و استا و جشن سده سـت بـه هر كـشوري بر پراگـنده چيز سپـهـبد بيامد بـه نزديك شاهكـسي را نگفتـند از بيش و كـم كـسي را نگفتـند از بيش و كـم