شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • ز درگاه پرده فروهـشـت شاه
    جـهاندار زرين يكي تـخـت كرد
    يكي تاج پرگوهر شاهوار
    همـه جامـه خـسرواني به زر
    نشستـه ستاره شمر پيش شاه
    بـه شـهريور بهـمـن از بامداد
    يكي جام پر سرخ ياقوت كرد
    چو آمد بـه نزديك ايوان فراز
    برافـشاند آن گوهر شاهوار
    پـسر را گرفت اندر آغوش تنـگ
    بياورد و بر تـخـت زرين نـشاند
    چو داراب بر تخت شاهي نشست
    بياورد و بر تارك او نـهاد
    چو از تاج دارا فروزش گرفـت
    بـه داراب گفت آنچ اندر گذشـت
    جواني و گـنـج آمد و راي زن
    اگر بد كند زو مگير آن به دسـت
    چـنين داد پاسخ بـه مادر جوان
    نـباشد شگفت ار دل آيد به جوش
    جـهان آفرين از تو خـشـنود باد
    ز مـن يادگاري بود اين سـخـن
    برو آفرين كرد فرخ هـماي
    بـفرمود تا موبد موبدان
    هـم از لشكر آنكس كه بد نامدار
    بـفرمود تا خواندند آفرين
    چو بر تاج شاه آفرين خواندند
    بگفـت آنـك اندر نهان كرده بود
    بدانيد كز بـهـمـن شـهريار
    بـه فرمان او رفت بايد هـمـه
    بزرگي و شاهي و لشكر وراسـت
    بـه شادي خروشي برآمد ز كاخ
    بـبردند چـندان ز هر سو نـار
    جـهان پر شد از شادماني و داد
    هـماي آن زمان گفـت با موبدان
    به سي و دو سال آنك كردم به رنج
    شـما شاد باشيد و فرمان بريد
    چو داراب از تخت كي گشت شاد
    زن گازر و گازر آمد دوان
    نشـسـت كيي بر تو فرخنده باد
    بـفرمود داراب ده بدره زر
    ز هر جامه يي تخته فرمود پـنـج
    بدو گـفـت كاي گازر پيشـه دار
    مـگر زاب صـندوق يابي يكي
    برفـتـند يك لـب پر از آفرين كـنون اخـتر گازر اندرگذشـت
    كـنون اخـتر گازر اندرگذشـت



  • بـه يك هفته كـس را ندادند راه
    دو كرسي ز پيروزه و لاژورد
    دو ياره يكي طوق گوهرنـگار
    درو بافـتـه چـند گونـه گـهر
    ز اخـتر هـمي كرد روزي نـگاه
    جـهاندار داراب را بار داد
    يكي ديگري پر ز ياقوت زرد
    هـماي آمد از دور و بردش نـماز
    فرو ريخـت از ديده خون بركـنار
    بـبوسيد و ببسود رويش به چنگ
    دو چشمـش ز ديدار او خيره ماند
    هماي آمد و تاج شاهي به دست
    جـهان را بـه ديهيم او مژده داد
    هـما اندران كار پوزش گرفـت
    چنان دان كه بر ما همه بادگشت
    پدر مرده و شاه بي راي زن
    كه جز تخت هرگز مبادت نشست
    كـه تو هستي از گوهر پهـلوان
    به يك بد تو چندين چه داري خروش
    دل بدسـگالانـت پر دود باد
    كـه هرگز نـگردد به دفتر كهـن
    كـه تا جاي باشد تو بادي به جاي
    بـخواند ز هر كـشوري بـخردان
    سرافراز شيران خـنـجرگزار
    بـه شاهي بران نامدار زمين
    بران تـخـت بر گوهر افـشاندند
    ازان كرده بـسيار غـم خورده بود
    جزين نيسـت اندر جـهان يادگار
    كه او چون شبانست و گردان رمه
    بدو كرد بايد همي پشت راسـت
    كـه نورستـه ديدند فرخنده شاخ
    كـه شد ناپديد اندران شـهريار
    كي را نيامد ازان رنـج ياد
    كـه اي نامور باگـهر بـخردان
    سـپردم بدو پادشاهي و گـنـج
    ابي راي او يك نفس مـشـمريد
    بـه آرام ديهيم بر سر نـهاد
    بگـفـتـند كاي شـهريار جوان
    سر بدسـگالان تو كـنده باد
    بيارند پرمايه جامي گـهر
    بدادند آنرا كـه او ديد رنـج
    هـميشـه روان را به انديشه دار
    چو دارا بدو اندرون كودكي
    ز دادار بر شـهريار زمين به دكان شد و برد اشنان به دشت
    به دكان شد و برد اشنان به دشت


/ 675