چـنان بد كـه از تازيان صدهزار برفـتـند و سالار ايشان شـعيب جـهاندار ايران سـپاهي بـبرد فراز آمدند آن دو لـشـكر بـهـم زمين آن سپـه را همي برنـتافـت ز باران ژويين و باران تير خروشي برآمد ز هر پـهـلوي سه روز و سه شب زين نشان جنگ بود چـهارم عرب روي برگاشـتـند شـعيب اندران رزمگـه كشتـه شد بـسي اسـپ تازي به زين خدنـگ ازان رفـتـگان ماند آنـجا بـه جاي بـبـخـشيد چيزي كـه بد بر سپاه ز لـشـكر يكي مرزبان برگزيدفرسـتاد تا باژ خواهد ز دشـت فرسـتاد تا باژ خواهد ز دشـت
نـبرده سواران نيزه گزار يكي نامدار از نژاد قـتيب بگـفـتـند كان را نـشايد شـمرد جـهان شد ز پرخاشـجويان دژم بران بوم كـس جاي رفتـن نيافـت زمين شد ز خون چون يكي آبـگير تـلي كـشـتـه ديدند بر هر سوي تو گـفـتي بريشان جهان تنـگ بود بـه شـب دشـت پيكار بگذاشتند عرب را هـمـه روز برگشـتـه شد هـم از نيزه و تيغ و خفتان جـنـگ بـه نزد جـهاندار پور هـماي ز اسـپ و ز رمـح و ز تيغ و كـلاه كـه گـفـتار ايشان بداند شـنيدازان سال و آن سال كاندر گذشـت ازان سال و آن سال كاندر گذشـت