شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • شد از جنگ نيزه وران تا بـه روم
    بـه روم اندرون شاه بدفيلـقوس
    نوشتـند نامـه كـه پور هماي
    چو بشنيد سالار روم اين سخـن
    ز عـموريه لـشـكري گرد كرد
    چو دارا بيامد بزرگان روم
    ز عـموريه فيلـقوس و سران
    دو رزم گران كرده شد در سه روز
    گريزان بـشد فيلقوس و سـپاه
    زن و كودكان نيز كردند اسير
    چو از پيش دارا بـه شـهر آمدند
    دگر پيشتر كشته و خستـه بود
    بـه عـموريه در حصاري شدند
    فرسـتاده يي آمد از فيلـقوس
    ابا برده و بدره و با نـار
    چـنين بود پيغام كز يك خداي
    كـه فرجام اين رزم بزم آوريم
    هـمـه راسـتي بايد و مردمي
    چو عموريه كان نشست منسـت
    دل من به جوش آيد از نام و ننـگ
    تو آن كن كه از شهرياران سزاست
    چو بـشـنيد آزادگانرا بـخواند
    چه بينيد گفت اندرين گفت و گوي
    همـه مـهـتران خواندند آفرين
    شهنـشاه بر مهتران مهتر است
    يكي دخـتري دارد اين نامدار
    بـت آراي چون او نبيند بـه چين
    اگر شاه بيند پـسـند آيدش
    فرسـتاده روم را خواند شاه
    بدو گفـت رو پيش قيصر بـگوي
    پـس پرده تو يكي دختر اسـت
    نـگاري كـه ناهيد خواني ورا
    به من بخش و بفرست با باژ روم
    فرسـتاده بشـنيد و آمد چو باد
    بدان شاد شد فيلقوس و سـپاه
    سخـن گفت هرگونه از باژ و ساو
    بران بر نـهادند سالي كـه شاه
    ز زر خايه ريخـتـه صدهزار
    چـهـل كرده مقال هر خايه يي
    بـبـخـشيد بر مرزبانان روم
    ازان پس همه فيلسوفان شـهر
    بـفرمود تا راه را ساخـتـند
    برفـتـند با دخـتر شـهريار
    يكي مـهر زرين بياراسـتـند
    ده اسـتر همـه بار ديباي روم
    شـتروار سيصد ز گـسـتردني
    دلاراي رومي بـه مـهد اندرون
    كـنيزك پس پشت ناهيد شست
    بـه جام اندرون گوهر شاهوار
    سقـف خوب رخ را به دارا سپرد
    ازان پس بران رزمگه بس نـماند سوي پارس آمد دلارام و شاد
    سوي پارس آمد دلارام و شاد



  • هـمي جسـت رزم اندر آباد بوم
    كـجا بود با راي او شاه سوس
    سـپاهي بياورد بي مر ز جاي
    بـه ياد آمدش روزگار كـهـن
    هـمـه نامداران روز نـبرد
    بپرداخـتـند آن همه مرز و بوم
    برفـتـند گردان و جـنـگاوران
    چـهارم چو بفروخت گيتي فروز
    يكي را نـبد ترگ و رومي كـلاه
    بكشتند چندي به شمشير و تير
    ازان رفتـه لشكر دو بـهر آمدند
    پـس پشتشان نيزه پيوسته بود
    ازيشان بـسي زينـهاري شدند
    خردمـند و بيدار و با نعم و بوس
    دو صـندوق پرگوهر شاهوار
    بخواهـم كه او باشدم رهنماي
    مـبادا كـه دل سوي رزم آوريم
    ز كژي و آزار خيزد كـمي
    تو آيي و سازي كه گيري بدست
    بـه هنگام بزم اندر آيم به جنگ
    پدر شاه بود و پسر پادشاسـت
    همـه داستان پيش ايشان براند
    بـجويد هـمي فيلقوس آب روي
    كـه اي شاه بينادل و پاك دين
    ز كار آن گزيند كجا در خور اسـت
    بـه بالاي سرو و به رخ چون بهار
    ميان بتان چون درخشان نـگين
    بـه پاليز سرو بـلـند آيدش
    بگفـت آنـچ بشنيد از نيكخواه
    اگر جست خواهي همي آب روي
    كـه بر تارك بانوان افسر اسـت
    بر اورنـگ زرين نـشاني ورا
    چو خواهي كه بي رنج ماندت بوم
    بـه قيصر بر آن گفتـها كرد ياد
    كـه داماد باشد مر او را چو شاه
    ز چيزي كـه دارد پي روم تاو
    سـتاند ز قيصر كه دارد سـپاه
    ابا هر يكي گوهر شاهوار
    هـمان نيز گوهر گرانـمايه يي
    هرانكـس كـه بودند ز آباد بوم
    هرانكس كه بودش ازان شهر بهر
    ز هر كار دل را بـپرداخـتـند
    گرانـمايگان هريكي با نـار
    پرسـتـنده تاجور خواسـتـند
    بـسي پيكر از گوهر و زر بوم
    ز چيزي كـه بد راه را بردني
    سـكوبا و راهـب ورا رهنـمون
    ازان هريكي جامي از زر بدسـت
    بـت آراي با افـسر و گوشوار
    گـهرها بـه گنـجور او برشمرد
    سپـه را سوي شهر ايران براند كـلاه بزرگي بـسر بر نـهاد
    كـلاه بزرگي بـسر بر نـهاد


/ 675