شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • شـبي خفـتـه بد ماه با شهريار
    هـمانا كـه برزد يكي تيز دم
    بـپيچيد در جامـه و سر بتافـت
    ازان بوي شد شاه ايران دژم
    پزشـكان دانـنده را خواندند
    يكي مرد بينادل و نيك راي
    گياهي كـه سوزنده كام بود
    بـماليد بر كام او بر پزشـك
    بشد ناخوشي بوي و كامش بسوخت
    اگر چند مشكين شد آن خوب چـهر
    دل پادشا سرد گـشـت از عروس
    غـمي دخـتر و كودك اندر نـهان
    چو نـه ماه بگذشت بر خوب چـهر
    ز بالا و اروند و بويا برش
    بـفرخ هـمي داشـت آن نام را
    هـمي گفـت قيصر به هر مهتري
    نياورد كـس نام دارا بـه بر
    هـمي ننگش آمد كه گفتي به كس
    بر آخر يكي ماديان بد بـلـند
    هـمان شب يكي كره يي زاد خنگ
    ز زاينده قيصر برافراخـت يال
    بـه شـبـگير فرزند را خواستي
    بـسودي همان كره را چشم و يال
    سـپـهر اندرين نيز چندي بگشت
    سـكـندر دل خـسرواني گرفت
    فزون از پـسر داشـتي قيصرش
    خرد يافـت لـخـتي و شد كاردان
    ولي عـهد گشت از پس فيلـقوس
    هـنرها كـه باشد كيان را بـه كار
    تو گـفـتي نـشايد مـگر داد را
    وزان پـس كـه ناهيد نزد پدر
    يكي كودك آمدش با فر و يال
    هـمان روز داراش كردند نام
    چو ده سال بگذشت زين با دو سال
    بـپژمرد داراب پور هـماي
    بزرگان و فرزانـگان را بـخواند
    بگـفـت اين كـه داراي داراكنون
    هـمـه گوش داريد و فرمان كـنيد
    كـه اين تخت شاهي نـماند دراز
    بـكوشيد تا مـهر و داد آوريد بگـفـت اين و باد از جگر بركشيد
    بگـفـت اين و باد از جگر بركشيد



  • پر از گوهر و بوي و رنـگ و نـگار
    شـهـنـشاه زان تيز دم شد دژم
    كـه از نكهتش بوي ناخوش بيافـت
    پرانديشـه جان ابروان پر ز خـم
    بـه نزديك ناهيد بـنـشاندند
    پژوهيد تا دارو آمد بـه جاي
    بـه روم اندر اسـكـندرش نام بود
    بـباريد چـندي ز مژگان سرشـك
    بـه كردار ديبا رخـش برفروخـت
    دژم شد دلاراي را جاي مـهر
    فرسـتاد بازش بر فيلـقوس
    نگفـت آن سخن با كسي در جهان
    يكي كودك آمد چو تابـنده مـهر
    سـكـندر هـمي خواندي مادرش
    كزو يافـت از ناخوشي كام را
    كـه پيدا شد از تخم مـن قيصري
    سـكـندر پـسر بود و قيصر پدر
    كـه دارا ز فرزند مـن كرد بـس
    كـه كارزاري و زيبا سـمـند
    برش چون بر شير و كوتاه لـنـگ
    كـه آن زادنـش فرخ آمد بـه فال
    هـمان ماديان را بياراسـتي
    كـه همتاي اسكندر او بد به سال
    ز هرگونـه يي ساليان برگذشـت
    سخـن گفتـن پهـلواني گرفـت
    بياراسـتي پـهـلواني برش
    هـشيوار و با سنگ و بـسياردان
    بديدار او داشـتي نـعـم و بوس
    سـكـندر بياموخـت ز آموزگار
    وگر تـخـت شاهي و بـنياد را
    بيامد زني خواسـت دارا دگر
    ز فرزند ناهيد كـهـتر بـه سال
    كـه تا از پدر بيش باشد بـه كام
    شكسـت اندر آمد به سال و به مال
    هـمي خواندندش بـه ديگر سراي
    ز تـخـت بزرگي فراوان براند
    شـما را بـه نيكي بود رهنـمون
    ز فرمان او رامـش جان كـنيد
    بـه خوشي رود زود خوانـند باز
    بـه شادي مرا نيز ياد آوريد شد آن برگ گلنار چون شنـبـليد
    شد آن برگ گلنار چون شنـبـليد


/ 675