چو دارا به دل سوك داراب داشـت يكي مرد بر تيز و برنا و تـند چو بنشست برگاه گفـت اي سران سري را نخواهم كه افـتد بـه چاه كـسي كو ز فرمان مـن بـگذرد وگر هيچ تاب اندر آرد بـه دل جز از ما هرانكس كه دارند گـنـج نخواهـم كـه باشد مرا رهنماي ز گيتي خور و بخش و پيمان مراست دبير خردمـند را پيش خواند يكي نامـه بـنوشـت فرخ دبير بـهر سو كه بد شاه و خودكامه يي كـه هركو ز راي و ز فرمان مـن هـمـه گوش يكسر به فرمان نهيد سر گـنـجـهاي پدر برگـشاد ز چار اندرآمد درم تا بـهـشـت درم داد و دينار و برگـسـتوان هرانكـس كـه بد كار ديده سري يكي را ز گردنـكـشان مرز داد فرسـتاده آمد ز هر كـشوري ز هـند و ز خاقان و فـغـفور چين هـمـه پاك با هديه و باژ و ساو يكي شارسـتان كرد نوشاد نامكـسي را كـه درويش بد داد داد كـسي را كـه درويش بد داد داد
بـه خورشيد تاج مهي برفراشـت شده با زبان و دلـش تيغ كـند سرافراز گردان و كـنداوران نـه از چاه خوانم سوي تخت و گاه سرش را همي تن به سر نشـمرد بـه شمـشير باشم ورا دلگسل نخواهـم كـس شاددل ما به رنج منـم رهـنـماي و منم دلگشاي بزرگي و شاهي و فرمان مراسـت ز هر در فراوان سـخـنـها براند ز داراي داراب بـن اردشير بـفرمود چون خنـجري نامـه يي بـپيچد بـبيند سرافـشان مـن اگر جان سـتانيد اگر جان دهيد سـپـه را همه خواند و روزي بداد يكي را بجام و يكي را به تـشـت هـمان جوشـن و تيغ و گرز گران ببـخـشيد بر هر سري كشوري سـپـه را هـمـه چيز باارز داد ز هر نامداري و هر مـهـتري ز روم و ز هر كشوري همـچـنين نـه پي بود با او كسي را نـه تاو بـه اهواز گشـتـند زو شادكامبـه خواهـندگان گنـج و بنياد داد بـه خواهـندگان گنـج و بنياد داد