شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • سـكـندر چو بشـنيد كامد سپاه
    ميان دو لشكر دو فرسـنـگ ماند
    چو سير آمد از گفتـه رهـنـماي
    كه من چون فرستاده يي پيش اوي
    كـمر خواسـت پرگوهر شاهوار
    بـبردند بالاي زرين سـتام
    سواري ده از روميان برگزيد
    ز لـشـكر بيامد سـپيده دمان
    چو آمد بـه نزديك دارا فراز
    جـهاندار دارا مر او را بـخواند
    هـمـه نامداران فروماندند
    ز ديدار آن فر و فرهـنـگ او
    همانگه چو بنشست بر پاي خاست
    نـخـسـت آفرين كرد بر شهريار
    سكـندر چـنين گفت كاي نيك نام
    مرا آرزو نيسـت با شاه جـنـگ
    برآنـم كـه گرد زمين اندكي
    همـه راسـتي خواهم و نيكويي
    اگر خاك داري تو از مـن دريغ
    چـنين با سپاه آمدي پيش مـن
    چو رزم آوري باتو رزم آورم
    گزين كـن يكي روزگار نـبرد
    كـه مـن سر نپيچم ز جنگ سران
    چو دارا بديد آن دل و راي او
    تو گفتي كه داراست بر تخـت عاج
    بدو گـفـت نام و نژاد تو چيسـت
    از اندازه كـهـتران برتري
    بدين فر و بالا و گـفـتار و چـهر
    چـنين داد پاسخ كه اين كس نكرد
    نـه گويندگان بر درش كـمـترند
    كـجا خود پيام آرد از خويشـتـن
    سـكـندر بدان مايه دارد خرد
    پيامـم سپـهـبد بدين گونه داد
    بياراسـتـندش يكي جايگاه
    سـپـهدار ايران چو بنـهاد خوان
    چو نان خورده شد مجلس آراستند
    سكـندر چو خوردي مي خوشگوار
    چـنين تا مي و جام چندي بگشت
    دهـنده بيامد بـه دارا بگـفـت
    بـفرمود تا زو بـپرسـند شاه
    بدو گفت ساقي كه اي شير فـش
    سكـندر چـنين داد پاسخ كه جام
    گر آيين ايران جز اينـسـت راه
    بـخـنديد از آيين او شـهريار
    بـفرمود تا بر كفـش برنـهـند
    هـم اندر زمان باژ خواهان روم
    ز خانـه بدان بزمـگاه آمدند
    فرسـتاده روي سـكـندر بديد
    بدو گفت كاين مهتر اسكندرسـت
    بدانـگـه كـه ما را بفرمود شاه
    برآشـفـت و ما را بدان خوار كرد
    چو از پادشاهيش بـگريخـتـم
    نديديم مانـنده او بـه روم
    هـمي برگرايد سـپاه ترا
    چو گفـت فرستاده بشـنيد شاه
    سكـندر بدانـسـت كاندر نـهان
    هـمي بود تا تيره تر گـشـت روز
    بيامد بـه دهـليز پرده سراي
    چـنين گفت پس با سواران خويش
    كه ما را كنون جان به اسپ اندرست
    هـمـه بادپايان برانـگيخـتـند
    چو دارا سر و افـسر او نديد
    نگهـبان فرسـتاد هـم در زمان
    چو رفـتـند بيداردل رفـتـه بود
    پـس او فرسـتاد دارا سوار
    چو باد از پس او هـمي تاخـتـند
    طـلايه بديدند گـشـتـند باز
    چو اسـكـندر آمد بـه پرده سراي
    بديدند شـب شاه را شادكام
    بـه گردان چنين گفـت كاباد بيد
    كـه اين جام پيروزي جان ماسـت
    هـم از لشكرش برگرفتم شـمار
    همـه جـنـگ را تيغها بركشيد
    چو در جنـگ تن را بـه رنـج آوريد
    جـهان آفرينـنده يار منـسـت
    بزرگان برو خواندند آفرين
    فداي تو بادا تـن و جان ما ز شاهان كـه يارد بدن يار تو
    ز شاهان كـه يارد بدن يار تو



  • پذيره شدن را بـپيمود راه
    سـكـندر گرانـمايگان را بخواند
    چنين گفت كاكنون جزين نيست راي
    شوم برگرايم كـم و بيش اوي
    يكي خـسروي جامـه زرنـگار
    بـه زين اندرون تيغ زرين نيام
    كـه دانـند هرگونه گفت و شنيد
    خود و نامداران ابا ترجـمان
    پياده شد و برد پيشـش نـماز
    بـپرسيد و بر زير گاهش نـشاند
    بروبر نـهان آفرين خواندند
    ز بالا و از شاخ و آهـنـگ او
    پيام سكـندر بياراسـت راسـت
    كـه جاويد بادا سر تاج دار
    بـه گيتي بهرجاي گسـترده كام
    نـه بر بوم ايران گرفـتـن درنـگ
    بـگردم بـبينـم جـهان را يكي
    بـه ويژه كـه سالار ايران تويي
    نـشايد سـپردن هوا را چو ميغ
    نـه آگاهي از راي كم بيش مـن
    ازين بوم بي رزم برنـگذرم
    برين باش و زين آرزو برمـگرد
    وگر چـند باشد سـپاهي گران
    سخـن گفـتـن و فر و بالاي او
    ابا ياره و طوق و با فر و تاج
    كـه بر فر و شاخت نشان كييست
    مـن ايدون گمانم كه اسكـندري
    مـگر تـخـت را پروريدت سپـهر
    نـه در آشـتي و نـه اندر نـبرد
    كـه بر تارك بـخردان افـسرند
    چـنان شـهرياري سر انجـمـن
    كـه از راي پيشينـگان بـگذرد
    بگفـتـم بـه شاه آنچ او كرد ياد
    چـنانـچون بود درخور پايگاه
    بـه سالار فرمود كو را بـخوان
    مي و رود و رامشگران خواستـند
    نـهادي سـبـك جام را بر كـنار
    نـهادن ز اندازه اندر گذشـت
    كـه رومي شد امروز با جام جفت
    كـه جام نـبيد از چه داري نـگاه
    چـه داري همي جام زرين به كش
    فرسـتاده را باشد اي نيك نام
    بـبر جام زرين سوي گـنـج شاه
    يكي جام پرگوهر شاهوار
    يكي سرخ ياقوت بر سر نـهـند
    كـجا رفـتـه بودند زان مرز و بوم
    خرامان بـه نزديك شاه آمدند
    بر شاه رفـت آفرين گـسـتريد
    كـه بر تخت با گرز و با افسرسـت
    برفـتيم نزديك او باژخواه
    بـه گـفـتار با شاه پيكار كرد
    شـب تيره اسـپان برانگيختـم
    دلير آمدسـت اندرين مرز و بوم
    هـمان گـنـج و تخت و كلاه ترا
    فزون كرد سوي سـكـندر نـگاه
    چـه گفـتـند با شـهريار جهان
    سوي باخـتر گـشـت گيتي فروز
    دلاور بـه اسـپ اندر آورد پاي
    بـلـنداخـتر و نامداران خويش
    چو سستي كند باد ماند به دسـت
    ز پيش جـهاندار بـگريخـتـند
    بـه تاريكي از چشـم شد ناپديد
    بـه نزديكي خيمـه بدگـمان
    نـه بخـت چنان پادشا خفته بود
    دليران و پرخاشـجويان هزار
    شـب تيره بد راه نشـناخـتـند
    نـبد سود جز رنـج و راه دراز
    برفـتـند گردان رومي ز جاي
    بـه پيش اندرون پرگـهر چار جام
    بدين فرخي فال ما شاد بيد
    سر اخـتران زير فرمان ماسـت
    فراوان كم است از شـنيده سوار
    وزين دشت هامون سر اندركـشيد
    ازان رنـج شاهي و گـنـج آوريد
    سر اخـتر اندر كـنار منـسـت
    كـه آباد بادا بـه قيصر زمين
    برينـسـت جاويد پيمان ما بـه مردي و بالا و ديدار تو
    بـه مردي و بالا و ديدار تو


/ 675