شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • سـكـندر چو از كارش آگاه شد
    سپـه برگرفـت از عراق و براند
    سـپـه را ميان و كرانـه نـبود
    پذيره شدن را بياراسـت شاه
    كـه گفـتي سـتاره نتابد همي
    سـپاه دو كشور كشيدند صـف
    برآمد چـنان از دو لشـكر خروش
    چو دريا شد از خون گردان زمين
    پدر را نـبد بر پـسر جاي مـهر
    سيم ره به دارا درآمد شكسـت
    جـهاندار لشـكر به كرمان كشيد
    سـكـندر بيامد زي اصطخر پارس
    خروشي بـلـند آمد از بارگاه
    هرانكـس كه زنهار خواهد همي
    هـمـه يكـسره در پـناه منيد
    همـه خستگان را ببخشيم چيز
    ز چيز كسان دست كوتـه كـنيم
    كـه پيروزگر دادمان فرهي
    كـسي كو ز فرمان ما بـگذرد
    ز چيزي كـه ديد اندران رزمـگاه
    چو دارا ز ايران بـه كرمان رسيد
    خروشي بد اندر ميان سـپاه
    بزرگان فرزانـه را گرد كرد
    همـه مهـتران زار و گريان شدند
    چـنين گفت دارا كه هم بي گمان
    شكن زين نشان در جهان كس نديد
    زن و كودك شـهرياران اسير
    چـه بينيد و اين را چه درمان كنيد
    نـه كشور نه لشكر نه تخت و كلاه
    ار ايدونـك بـخـشايش كردگار
    كـسي كز گرانمايگان زيستـند
    بـه آواز گفـتـند كاي شـهريار
    سپه را ز كوشش سخن درگذشت
    پدر بي پـسر شد پـسر بي پدر
    كرا مادر و خواهر و دخـتر اسـت
    هـمان پاك پوشيده رويان تو
    چو گـنـج نياكان برترمـنـش
    كـنون مانده اندر كـف روميان
    ترا چاره با او مداراسـت بـس
    كـسي گويد آتش زبانش نسوخت
    تو او را به تن زيردسـتي نـماي
    بـبينيم فرجام تا چون بود
    يكي نامـه بـنويس نزديك او
    هـم اين چرخ گردان برو بـگذرد از ايشان چو بشـنيد فرمان گزيد
    از ايشان چو بشـنيد فرمان گزيد



  • كـه دارا به تخت افـسر ماه شد
    بـه رومي همي نام يزدان بخواند
    هـمان بـخـت دارا جوانه نبود
    بياورد ز اصطخر چـندان سـپاه
    فـلـك راه رفـتـن نيابد همي
    هـمـه نيزه و گرز و خنجر به كف
    كـه چرخ فـلـك را بدريد گوش
    تـن بي سران بد همه دشت كين
    بريشان نبخـشيد گردان سپـهر
    سـكـندر ميان تاختن را ببست
    هـمي از بد دشمنان جان كشيد
    كـه ديهيم شاهان بد و فخر پارس
    كـه اي مـهـتران نـماينده راه
    ز كرده بـه يزدان پـناهد هـمي
    بدانيد اگر نيك خواه مـنيد
    هـمان خون دشمـن نريزيم نيز
    خرد را سوي روشـني ره كـنيم
    بزرگي و ديهيم شاهـنـشـهي
    هـمي گردن اژدها بـشـكرد
    ببخـشيد يكـسر همه بر سپاه
    دو بـهر از بزرگان لـشـكر نديد
    يكي را نديدند بر سر كـلاه
    كـسي را كه با او بد اندر نـبرد
    ز بـخـت بد خويش بريان شدند
    ز ما بود بر ما بد آسـمان
    نـه از كاردانان پيشين شـنيد
    وگر كشته خسته بـه ژوپين و تير
    كـه بدخواه را زين پشيمان كنيد
    نه شاهي نه فرزند و گنج و سپاه
    نـباشد تـبـه شد به ما روزگار
    بـه پيش شهنـشاه بگريستـند
    همـه خسـتـه ايم از بد روزگار
    ز تارك دم آب برتر گذشـت
    چـنين آمد از چرخ گردان به سر
    همه پاك بر دست اسكندر است
    كـه بودند لرزنده بر جان تو
    كـه آمد به دست تو بي سرزنش
    نژاد بزرگان و گـنـج كيان
    كـه تاج بزرگي نماند بـه كـس
    بـه چاره بد از تن ببايد سپوخـت
    يكي در سـخـن نيز چربي فزاي
    كـه گردش ز انديشـه بيرون بود
    پرانديشـه كـن جان تاريك او
    چـنين داند آنكس كـه دارد خرد چـنان كز دل شـهرياران سزيد
    چـنان كز دل شـهرياران سزيد


/ 675