شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • چو آن پاسخ نامـه دارا بـخواند
    سرانـجام گفت اين ز كشتن بتر
    سـتودان مرا بهـتر آيد ز ننـگ
    كـه گر آب دريا بـخواهد رسيد
    هـمي بودمي يار هركس به جنگ
    نبينـم هـمي در جهان يار كس
    چو ياور نـبودش ز نزديك و دور
    پر از لابـه و زيردسـتي و درد
    دگر گـفـت كاي مهتر هـندوان
    هـمانا كـه نزد تو آمد خـبر
    سـكـندر بياورد لـشـكر ز روم
    نـه پيوند و فرزند و تخت و كـلاه
    ار ايدونـك باشي مرا يارمـند
    فرستمـت چـندان گهرها ز گنج
    هـمان در جهان نيز نامي شوي
    هيوني برافـگـند بر سان باد
    چو اسكندر آگاه شد زين سخـن
    بـفرمود تا بركـشيدند ناي
    بيامد ز اصطـخر چـندان سـپاه
    برآمد خروش سـپاه از دو روي
    سكـندر بـه آيين صفي بركشيد
    چو دارا بياورد لـشـكر بـه راه
    شكستـه دل و گشته از رزم سير
    نياويخـتـند ايچ با روميان
    گرانـمايگان زينـهاري شدند
    چو دارا چنان ديد برگاشـت روي
    برفـتـند با شاه سيصد سوار
    دو دسـتور بودش گرامي دو مرد
    يكي موبدي نام او ماهيار
    چو ديدند كان كار بي سود گشـت
    يكي با دگر گفت كين شوربخـت
    بـبايد زدن دشـنـه يي بر برش
    سكـندر سـپارد به ما كشوري
    هـمي رفـت با او دو دستور اوي
    مهين بر چپ و ماهيارش به راست
    يكي دشنـه بگرفـت جانوشيار نـگون شد سر نامـبردار شاه
    نـگون شد سر نامـبردار شاه



  • ز كار جهان در شگفـتي بـماند
    كـه مـن پيش رومي ببندم كمر
    يكي داستان زد برين مرد سنـگ
    درو قـطره باران نيايد پديد
    چو شد مر مرا زين نشان كار تنگ
    بـجز ايزدم نيسـت فريادرس
    يكي نامـه بـنوشـت نزديك فور
    نـخـسـت آفرين بر جهاندار كرد
    خردمـند و دانا و روشـن روان
    كـه ما را چه آمد ز اختر بـه سر
    نـه برماند ما را نـه آباد بوم
    نـه ديهيم شاهي نه گنج و سپاه
    كـه از خويشـتـن بازدارم گزند
    كزان پـس نبيني تو از گنج رنـج
    بـه نزد بزرگان گرامي شوي
    بيامد بر فور فوران نژاد
    كـه داراي دارا چه افگـند بـن
    غو كوس برخاست و هـندي دراي
    كـه خورشيد بر چرخ گم كرد راه
    بي آرام شد مردم جـنـگـجوي
    هوا نيلـگون شد زمين ناپديد
    سـپاهي نـه بر آرزو رزمـخواه
    سر بـخـت ايرانيان گشتـه زير
    چو روبه شد آن دشـت شير ژيان
    ز اوج بزرگي بـه خواري شدند
    گريزان همي رفـت با هاي هوي
    از ايران هرانكـس كـه بد نامدار
    كـه با او بدندي به دشت نـبرد
    دگر مرد را نام جانوشيار
    بـلـند اخـتر و نام دارا گذشت
    ازو دور شد افسر و تاج و تـخـت
    وگر تيغ هـندي يكي بر سرش
    بدين پادشاهي شويم افـسري
    كـه دسـتور بودند و گنجور اوي
    چو شب تيره شد از هوا باد خاست
    بزد بر بر و سينـه شـهريار ازو بازگشـتـند يكـسر سـپاه
    ازو بازگشـتـند يكـسر سـپاه


/ 675