شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • بـه نزديك اسـكـندر آمد وزير
    بكشـتيم دشمـنـت را ناگـهان
    چو بـشـنيد گـفـتار جانوشيار
    كه دشمن كه افگندي اكنون كجاست
    برفـتـند هر دو بـه پيش اندرون
    چو نزديك شد روي دارا بديد
    بـفرمود تا راه نـگذاشـتـند
    سـكـندر ز باره درآمد چو باد
    نـگـه كرد تا خسته گوينده هست
    ز سر برگرفت افـسر خـسرويش
    ز ديده بـباريد چـندي سرشـك
    بدو گـفـت كين بر تو آسان شود
    تو برخيز و بر مـهد زرين نـشين
    ز هـند و ز رومـت پزشـك آورم
    سـپارم ترا پادشاهي و تـخـت
    جـفا پيشـگان ترا هـم كـنون
    چـنانـچون ز پيران شنيديم دوش
    ز يك شاخ و يك بيخ و پيراهـنيم
    چو بـشـنيد دارا بـه آواز گفـت
    برآنـم كـه از پاك دادار خويش
    يكي آنـك گفتي كه ايران تراسـت
    بـه مـن مرگ نزديك تر زانك تخت
    برين اسـت فرجام چرخ بـلـند
    بـه مـن در نگر تا نگويي كه مـن
    بد و نيك هر دو ز يزدان شـناس
    نـمودار گفـتار مـن مـن بسم
    كـه چندان بزرگي و شاهي و گنج
    هـمان نيز چندان سليح و سـپاه
    هـمان نيز فرزند و پيوسـتـگان
    زمان و زمين بـنده بد پيش مـن
    ز نيكي جدا مانده ام زين نـشان
    ز فرزند و خويشان شده نااميد
    ز خويشان كسي نيسـت فريادرس
    برين گونـه خسته بـه خاك اندرم
    چـنين اسـت آيين چرخ روان
    بزرگي بـه فرجام هـم بـگذرد
    سـكـندر ز ديده بـباريد خون
    چو دارا بديد آن ز دل درد او
    بدو گفت مگري كزين سود نيسـت
    چـنين بود بخشش ز بخشـنده ام
    بـه اندرز من سر بـه سر گوش دار
    سـكـندر بدو گفت فرمان تراست
    زبان تير دارا بدو برگـشاد
    نخسـتين چـنين گفت كاي نامدار
    كـه چرخ و زمين و زمان آفريد
    نـگـه كـن بـه فرزند و پيوند من
    ز مـن پاك دل دخـتر مـن بـخواه
    كـجا مادرش روشـنـك نام كرد
    نياري بـه فرزند مـن سرزنـش
    چو پرورده شـهرياران بود
    مـگر زو بـبيني يكي نامدار
    بيارايد اين آتـش زردهـشـت
    نـگـه دارد اين فال جشـن سده
    هـمان اورمزد و مـه و روز مـهر
    كـند تازه آيين لـهراسـپي
    مـهان را بـه مه دارد و كه به كـه
    سـكـندر چـنين داد پاسخ بدوي
    پذيرفـتـم اين پـند و اندرز تو
    هـمـه نيكويها بـه جاي آورم
    جـهاندار دسـت سكـندر گرفت
    كـف دسـت او بر دهان برنـهاد
    سـپردم ترا جاي و رفتم بـه خاك
    بـگـفـت اين و جانش برآمد ز تن
    سكـندر همـه جامه ها كرد چاك
    يكي دخـمـه كردش بر آيين او
    بشستـن ازان خون به روشن گلاب
    بياراسـتـندش بـه ديباي روم
    تـنـش زير كافور شد ناپديد
    بـه دخـمـه درون تخت زرين نهاد
    نـهادش بـه تابوت زر اندرون
    چو تابوتـش از جاي برداشـتـند
    سـكـندر پياده بـه پيش اندرون
    چـنين تا سـتودان دارا برفـت
    چو بر تـخـت بـنـهاد تابوت شاه
    چو پردخـت از دخمـه ارجـمـند
    يكي دار بر نام جانوشيار
    دو بدخواه را زنده بردار كرد
    ز لشـكر برفـتـند مردان جنـگ
    بـكردند بر دارشان سـنـگـسار
    چو ديدند ايرانيان كو چـه كرد گرفـتـند يكـسر برو آفرين
    گرفـتـند يكـسر برو آفرين



  • كـه اي شاه پيروز و دانـش پذير
    سرآمد برو تاج و تـخـت مـهان
    سكـندر چـنين گفـت با ماهيار
    بـبايد نـمودن بـه من راه راست
    دل و جان رومي پر از خشـم و خون
    پر از خون بر و روي چون شنـبـليد
    دو دسـتور او را نگـه داشـتـند
    سر مرد خستـه بـه ران بر نـهاد
    بـماليد بر چـهر او هر دو دسـت
    گـشاد آن بر و جوشن پـهـلويش
    تـن خسـتـه را دور ديد از پزشك
    دل بدسـگالـت هراسان شود
    وگر هسـت نيروت بر زين نـشين
    ز درد تو خونين سرشـك آورم
    چو بـهـتر شوي ما ببنديم رخـت
    بياويزم از دارشان سرنـگون
    دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
    بـه بيشي چرا تخمـه را بركـنيم
    كـه هـمواره با تو خرد باد جفـت
    بيابي تو پاداش گـفـتار خويش
    سر تاج و تـخـت دليران تراسـت
    بـه پردخت تخت و نگون گشت بخت
    خرامـش سوي رنج و سودش گزند
    فزونـم ازين نامدار انـجـمـن
    وزو دار تا زنده باشي سـپاس
    بدين در نـكوهيده هركـسـم
    نـبد در زمانـه كس از من به رنـج
    گرانـمايه اسـپان و تخت و كـلاه
    چـه پيوستـگان داغ دل خستگان
    چـنين بود تا بخت بد خويش مـن
    گرفـتار در دسـت مردم كـشان
    سيه شد جـهان و دو ديده سـپيد
    اميدم بـه پروردگارسـت و بـس
    ز گيتي بـه دام هـلاك اندرم
    اگر شـهريارم و گر پـهـلوان
    شكارسـت مرگـش همي بشكرد
    بران شاه خستـه بـه خاك اندرون
    روان اشـك خونين رخ زرد او
    از آتـش مرا بهره جز دود نيسـت
    هـم از روزگار درخـشـنده ام
    پذيرنده باش و بدل هوش دار
    بـگو آنچ خواهي كه پيمان تراست
    هـمي كرد سرتاسر اندرز ياد
    بـترس از جـهان داور كردگار
    توانايي و ناتوان آفريد
    بـه پوشيدگان خردمـند مـن
    بدارش بـه آرام بر پيشـگاه
    جـهان را بدو شاد و پدرام كرد
    نـه پيغاره از مردم بدكـنـش
    بـه بزم افـسر نامداران بود
    كـجا نو كـند نام اسـفـنديار
    بـگيرد هـمان زند و استا بمشت
    هـمان فر نوروز و آتـشـكده
    بـشويد بـه آب خرد جان و چـهر
    بـماند كيي دين گـشـتاسـپي
    بود دين فروزنده و روزبـه
    كـه اي نيكدل خسرو راسـت گوي
    فزون زين نـباشـم برين مرز تو
    خرد را بدين رهـنـماي آورم
    بـه زاري خروشيدن اندر گرفـت
    بدو گـفـت يزدان پـناه تو باد
    سـپردم روانرا بـه يزدان پاك
    برو زار بگريسـتـند انـجـمـن
    بـه تاج كيان بر پراگـند خاك
    بدان سان كـه بد فره و دين او
    چو آمدش هـنـگام جاويد خواب
    هـمـه پيكرش گوهر و زر بوم
    ازان پـس كـسي روي دارا نديد
    يكي بر سرش تاج مشـكين نـهاد
    بروبر ز مژگان بـباريد خون
    همـه دسـت بر دست بگذاشتند
    بزرگان هـمـه ديدگان پر ز خون
    هـمي پوسـت گفتي بروبر بكفت
    بر آيين شاهان برآورد راه
    ز بيرون بزد دارهاي بـلـند
    دگر هـمـچـنان از در ماهيار
    سر شاه كـش مرد بيدار كرد
    گرفتـه يكي سنگ هر يك به چنگ
    مـبادا كـسي كو كشد شـهريار
    بزاري بران شاه آزادمرد بدان سرور شـهريار زمين
    بدان سرور شـهريار زمين


/ 675