شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • چو آمد بـه نزديك اروندرود
    بران رودبان گـفـت پيروز شاه
    مرا با سـپاهـم بدان سو رسان
    بدان تا گذر يابـم از روي آب
    نياورد كشـتي نـگـهـبان رود
    چـنين داد پاسخ كه شاه جهان
    كـه مگذار يك پشه را تا نخست
    فريدون چو بشنيد شد خشمناك
    هـم آنگـه ميان كياني ببست
    سرش تيز شد كينه و جـنـگ را
    ببستـند يارانـش يكـسر كمر
    بر آن باد پايان با آفرين
    به خشكي رسيدند سر كينه جوي
    كـه بر پـهـلواني زبان راندند
    بـتازي كـنون خانـه پاك دان
    چو از دشت نزديك شـهر آمدند
    ز يك ميل كرد آفريدون نـگاه
    فروزنده چون مشتري بر سپـهر
    كـه ايوانـش برتر ز كيوان نمود
    بدانـسـت كان خانه اژدهاست
    به يارانش گفت آنكه بر تيره خاك
    بترسـم همي زانكه با او جهان
    بيايد كـه ما را بدين جاي تنـگ
    بگفـت و به گرز گران دست برد
    تو گفتي يكي آتشستي درسـت
    گران گرز برداشـت از پيش زين
    كـس از روزبانان بدر بر نـماند بـه اسـب اندر آمد به كاخ بزرگ
    بـه اسـب اندر آمد به كاخ بزرگ



  • فرسـتاد زي رودبانان درود
    كه كشتي برافگن هم اكنون به راه
    از اينها كسي را بدين سو مـمان
    به كشتي و زورق هم اندر شتاب
    نيامد بـگـفـت فريدون فرود
    چـنين گفت با من سخن در نهان
    جوازي بيابي و مـهري درسـت
    ازان ژرف دريا نيامدش باك
    بران باره تيزتـك بر نشـسـت
    بـه آب اندر افگند گـلرنـگ را
    هـميدون بـه دريا نـهادند سر
    بـه آب اندرون غرقـه كردند زين
    بـه بيت المـقدس نـهادند روي
    هـمي كنگ دژهودجش خواندند
    برآورده ايوان ضـحاك دان
    كزان شـهر جوينده بـهر آمدند
    يكي كاخ ديد اندر آن شـهر شاه
    همـه جاي شادي و آرام و مهر
    كـه گفتي ستاره بخواهد بسود
    كـه جاي بزرگي و جاي بهاست
    برآرد چـنين بر ز جاي از مـغاك
    مـگر راز دارد يكي در نـهان
    شـتابيدن آيد بـه روز درنـگ
    عـنان باره تيزتـك را سـپرد
    كـه پيش نگهبان ايوان برسـت
    تو گفـتي هـمي بر نوردد زمين
    فريدون جـهان آفرين را بـخواند جـهان ناسـپرده جوان سترگ
    جـهان ناسـپرده جوان سترگ


/ 675