شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • ز عـموريه مادرش را بـخواند
    بدو گـفـت نزد دلاراي شو
    بـه پرده درون روشنك را ببين
    بـبر طوق با ياره و گوشوار
    صد اشـتر ز گستردنيها بـبر
    هـم از گنج دينار چو سي هزار
    ز رومي كنيزك چو سيصد بـبر
    يكي جام زر هر يكي را به دست
    ابا خويشـتـن خادمان بر براه
    بـشد مادر شاه با ترجـمان
    چو آمد به نزديكي اصـفـهان
    بيامد ز ايوان دلاراي پيش
    بـه دهـليز كردند چندان نار
    بـه ايوان نشستـند با راي زن
    دلاراي برداشت چندان جـهيز
    شـتر در شتر رفت فرسنگـها
    ز پوشيدني و ز گـسـتردني
    ز اسپان تازي به زرين سـتام
    ز خفتان و از خود و برگسـتوان
    چـه مايه بريده چـه از نابريد
    ز ايوان پرستندگان خواستـند
    يكي مهد با چـتر و با خادمان
    ز كاخ دلاراي تا نيم راه
    ببستـند آذين به شهر اندرون
    بران چـتر ديبا درم ريخـتـند
    چو ماه اندر آمد به مشكوي شاه
    بران برز و بالا و آن خوب چـهر
    چو مادرش بر تخت زرين نشاند
    نشستند يك هفته با او به هم
    نـبد جز بزرگي و آهستـگي
    بـبردند ز ايران فراوان نـار
    همه شهر ايران و توران و چين همـه روي گيتي پر از داد شد
    همـه روي گيتي پر از داد شد



  • چو آمد سخـنـهاي دارا براند
    بـه خوبي بـه پيوند گفـتار نو
    چو ديدي ز ما كـن برو آفرين
    يكي تاج پر گوهر شاهوار
    صد اشتر ز هر گونه ديبا بـه زر
    بـه بدره درون كن ز بهر نـار
    دگر هرچ بايد همه سر بـه سر
    بر آيين خوبان خـسروپرسـت
    ز راه و ز آيين شاهان مـكاه
    ده از فيلـسوفان شيرين زبان
    پذيره شدندش فراوان مـهان
    خود و نامداران بـه آيين خويش
    كه بر چشم گنج درم گشت خوار
    هـمـه نامداران شدند انجمن
    كـه شد در جهان روي بازار تيز
    ز زرين و سيمين وز رنـگـها
    ز افـگـندني و پراگـندني
    ز شمشير هندي بـه زرين نيام
    ز گوپال و ز خـنـجر هـندوان
    كسي در جهان بيشتر زان نديد
    چـهـل مـهد زرين بياراستند
    نشست اندرو روشنك شادمان
    درم بود و دينار و اسپ و سـپاه
    پر از خنده لبـها و دل پر ز خون
    ز بر مشك سارا همي بيختـند
    سـكـندر بدو كرد چندي نگاه
    تو گفتي خرد پروريدش به مـهر
    سكندر بروبر همي جان فشاند
    همي راي زد شاه بر بيش و كم
    خردمندي و شرم و شايستگي
    ز دينار وز گوهر شاهوار
    بـه شاهي برو خواندند آفرين بـه هر جاي ويراني آباد شد
    بـه هر جاي ويراني آباد شد


/ 675