شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • چـنين گـفـت گوينده پهـلوي
    يكي شاه بد هـند را نام كيد
    دل بـخردان داشـت و مـغز ردان
    دمادم بـه ده شـب پـس يكدگر
    بـه هـندوسـتان هرك دانا بدند
    بـفرمود تا ساختـند انجـمـن
    همـه خوابـها پيش ايشان بگفت
    كـس آن را گزارش ندانسـت كرد
    يكي گـفـت با كيد كاي شـهريار
    يكي نامدارسـت مـهران بـه نام
    به شهر اندرش خواب و آرام نيست
    ز تـخـم گياهاي كوهي خورد
    نشسـتـنـش با غرم و آهو بود
    ز چيزي بـه گيتي نيابد گزند
    مرين خوابـها را بـه جز پيش اوي
    چـنين گفـت با دانشي كيد شاه
    هم انـگـه باسـپ اندر آورد پاي
    حـكيمان برفـتـند با او به هـم
    جـهاندار چون نزد مـهران رسيد
    بدو گفـت كاي مرد يزدان پرسـت
    بـه ژرفي بدين خواب من گوش دار
    چنان دان كه يك شب خردمند و پاك
    يكي خانـه ديدم چو كاخي بزرگ
    در خانـه پيداتر از كاخ بود
    گذشـتي ز سوراخ پيل ژيان
    ز روزن گذشـتي تـن و بوم اوي
    دگر شب بدان گونه ديدم كه تخـت
    كيي برنشسـتي بران تخـت عاج
    سـه ديگر شب از خوابم آمد شتاب
    بدو اندر آويخـتـه چار مرد
    نـه كرپاس جايي دريد آن گروه
    چـهارم چـنان ديدم اي نامدار
    هـمي آب ماهي برو ريخـتي
    جـهان مرد و آب از پـس او دوان
    بـه پنجم چنان ديد جانم به خواب
    همـه مردمش كور بودي به چشم
    ز داد و دهـش وز خريد و فروخـت
    شـشـم ديدم اي مهتر ارجمـند
    شدندي بـپرسيدن تـن درسـت
    هـمي گفت چوني به درد اندرون
    رسيده بـه لب جان ناتن درسـت
    چو نيمي ز هفتم شب اندر گذشت
    دو پا و دو دست و دو سر داشـتي
    چران داشـتي از دو رويه دهـن
    بهشتـم سه خم ديدم اي پاكدين
    دو پرآب و خـمي تـهي در ميان
    ز دو خـم پر آب دو نيك مرد
    نـه از ريختن زين كران كـم شدي
    نهـم شب يكي گاو ديدم به خواب
    يكي خوب گوسالـه در پيش اوي
    هـمي شير خوردي ازو ماده گاو
    اگر گوش داري بـه خواب دهـم
    يكي چشمه ديدم به دشـتي فراخ
    همـه دشـت يكسر پر از آب و نم سزد گر تو پاسـخ بـگويي نـهان
    سزد گر تو پاسـخ بـگويي نـهان



  • شگفـت آيدت كاين سخن بشنوي
    نـكردي جز از دانـش و راي صيد
    نشـسـت كيان افـسر موبدان
    هـمي خواب ديد اين شگفتي نگر
    بـه گـفـتار و دانـش توانا بدند
    هرانـكـس كـه دانا بد و راي زن
    نـهـفـتـه پديد آوريد از نهفـت
    پرانديشـه شدشان دل و روي زرد
    خردمـند وز مـهـتران يادگار
    ز گيتي به دانـش رسيده بـه كام
    نشستش به جز با دد و دام نيست
    چو ما را به مردم همي نـشـمرد
    ز آزار مردم بـه يكـسو بود
    پرسـتـنده مردي و بختي بلـند
    مـگو و ز نادان گزارش مـجوي
    كزين پرهـنر بـگذري نيسـت راه
    بـه آواز مـهران بيامد ز جاي
    بدان تا سـپـهـبد نـباشد دژم
    بـپرسيد دانـنده را چون سزيد
    كـه در كوه با غرم داري نشسـت
    گزارش كن و يك بـه يك هوش دار
    بـخـفـتـم بارام بي ترس و باك
    بدو اندرون ژنده پيلي سـترگ
    بـه پيش اندرون تنـگ سوراخ بود
    تـنـش را ز تنگي نـكردي زيان
    بـماندي بدان خانـه خرطوم اوي
    تـهي ماندي از من اي نيك بخـت
    بـه سر بر نـهادي دل افروز تاج
    يكي نـغز كرپاس ديدم بـه خواب
    رخان از كـشيدن شده لاژورد
    نـه مردم شدي از كشيدن سـتوه
    كـه مردي شدي تشنـه بر جويبار
    سر تـشـنـه از آب بگريخـتي
    چـه گويد بدين خواب نيكي گـمان
    كـه شهري بدي هم به نزديك آب
    يكي را ز كوري نديدم به خـشـم
    تو گفتي همي شارستان برفروخت
    كـه شـهري بدندي همه دردمند
    هـمي دردمند آب ايشان بجست
    تـني دردمـند و دلي پر ز خون
    هـمـه چاره تن درسـتان بجست
    جـهـنده يكي باره ديدم به دشت
    بـه دندان گيا نيز بـگذاشـتي
    نـبد بر تـنـش جاي بيرون شدن
    برابر نـهاده بروي زمين
    گذشتـه بـه خشكي برو ساليان
    هـمي ريخـتـند اندرو آب سرد
    نـه آن خشك را دل پر از نم شدي
    بر آب و گيا خـفـتـه بر آفـتاب
    تنـش لاغر و خشك و بي آب روي
    كـلان گاو گوسالـه بي زور و تاو
    نرنـجي هـمي تا بدين سر دهم
    وزو بر زبر برده ايوان و كاخ
    ز خشكي لب چشمه گشـت دژم كزين پس چه خواهد بدن در جـهان
    كزين پس چه خواهد بدن در جـهان


/ 675