شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • بـفرمود تا رفـت پيشش پزشـك
    سر دردمـندي بدو گفـت چيسـت
    بدو گفـت هر كس كـه افزون خورد
    نـباشد فراوان خورش تـن درسـت
    بياميزم اكـنون ترا دارويي
    كـه همواره باشي تو زان تن درست
    هـمان آرزوها بيفزايدت
    هـمان ياد داري سخـنـهاي نـغز
    شوي بر تـن خويشـتـن كامـگار
    هـمان رنـگ چـهرت به جاي آورد
    نـگردد پراگـنده مويت سـپيد
    سـكـندر بدو گفـت نشـنيده ام
    گر آري تو اين نـغز دارو بـه جاي
    خريدار گردم ترا مـن بـه جان
    ورا خـلـعـت و نيكويها بساخـت
    پزشـك سراينده آمد بـه كوه
    ز دانايي او را فزون بود بـهر
    گياهان كوهي فراوان درود
    ازو پاك ترياكـها برگزيد
    تـنـش را به داروي كوهي بشست
    چـنان شد كه او شب نخفتي بسي
    بـه كار زنان تيز بودي سرش
    ازان سوي كاهـش گراييد شاه
    چـنان بد كـه روزي بيامد پزشـك
    بدو گـفـت كز خـفـت و خيز زنان
    برآنـم كـه بي خواب بودي سه شب
    سـكـندر بدو گفـت مـن روشنم
    پـسـنديده داناي هـندوسـتان
    چو شب تيره شد آن نبشته بجسـت
    هـمان نيز تنـها سكـندر بخفـت
    بـه شـبـگير هور اندر آمد پزشك
    بينداخـت دارو به رامش نشسـت
    بـفرمود تا خوان بياراسـتـند
    بدو گـفـت شاه آن چرا ريخـتي
    ورا گفـت شاه جهان دوش جفـت
    چو تنـها بخسـپي تو اي شـهريار
    سـكـندر بـخـنديد و زو شاد شد
    وزان پـس ز دانـنده دل كرد شاد
    بزرگان و اخـترشـناسان هـمـه
    وزانـجا بيامد سوي خان خويش
    چو برزد سر از كوه روشـن چراغ
    سـكـندر بيامد بران بارگاه
    فرسـتاده را ديد سالار بار
    يكي بدره دينار و اسـپي سياه پزشـك خردمـند را داد و گـفـت
    پزشـك خردمـند را داد و گـفـت



  • كـه علت بگفتي چو ديدي سرشك
    كـه بر درد زان پس بـبايد گريسـت
    چو بر خوان نـشيند خورش نـنـگرد
    بزرگ آنـك او تن درستي بجسـت
    گياها فراز آرم از هر سويي
    نـبايد بـه دارو ترا دست شسـت
    چو افزون خوري چيز نـگزايدت
    بيفزايد اندر تـنـت خون و مـغز
    دلـت شاد گردد چو خرم بـهار
    بـه هر كار پاكيزه راي آورد
    ز گيتي سـپيدي كـند نااميد
    نـه كـس را ز شاهان چنين ديده ام
    تو باشي بـه گيتي مرا رهـنـماي
    شوي بي گزند از بد بدگـمان
    ز دانا پزشـكان سرش برفراخـت
    بياورد با خويشـتـن زان گروه
    هـمي زهر بشـناخـت از پاي زهر
    بيفـگـند زو هرچ بيكار بود
    بياميخـت دارو چـنانـچون سزيد
    هـمي داشتـش ساليان تن درست
    بياميخـتي شاد با هر كـسي
    هـمي نرم جايي بجـسـتي برش
    نـكرد اندر آن هيچ تـن را نـگاه
    ز كاهش نشان يافت اندر سرشـك
    جوان پير گردد بـه تـن بي گـمان
    بـه مـن بازگوي اين و بگشاي لـب
    از آزار سـسـتي ندارد تـنـم
    نـبود اندر آن كار هـمداسـتان
    بياورد داروي كاهـش درسـت
    نياميخـت با ماه ديدار جـفـت
    نـگـه كرد و بي بار ديدش سرشك
    يكي جام بگرفت شادان بـه دسـت
    نوازنده رود و مي خواسـتـند
    چو با رنـج دارو برآميخـتي
    نجـسـت و شـب تيره تنها بخفت
    نيايد ترا هيچ دارو بـه كار
    ز تيمـسار وز درد آزاد شد
    ورا گـفـت بي هـند گيتي مـباد
    تو گويي بـه هندوسـتان شد رمـه
    همه شب همي ساخت درمان خويش
    چو دريا فروزنده شد دشـت و راغ
    دو لـب پر ز خنده دل از غـم تـباه
    بـپرسيد و بردش بر شـهريار
    بـه راي زرين بـفرمود شاه كـه با پاك رايت خرد باد جـفـت
    كـه با پاك رايت خرد باد جـفـت


/ 675