شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • چو پاسـخ به نزد سكـندر رسيد
    كـه باشـند شايستـه و پيش رو
    سوي فور هـندي سـپاهي براند
    به هر سو همي رفت زان سان سپاه
    هـمـه كوه و دريا و راه درشـت
    ز رفتـن سپه سربسر گشت كـند
    هم انـگـه چو آمد به منزل سپاه
    كـه اي قيصر روم و سالار چين
    نـجويد هـمي جنـگ تو فور هند
    سـپـه را چرا كرد بايد تـباه
    ز لشـكر نـبينيم اسپي درسـت
    ازين جـنـگ گر بازگردد سـپاه
    چو پيروز بوديم تا اين زمان
    كـنون سربه سر كوه و دريا به پيش
    مـگردان هـمـه نام ما را به ننگ
    غـمي شد سكندر ز گفـتارشان
    چـنين گـفـت كز جنگ ايرانيان
    بـه دارا بر از بـندگان بد رسيد
    برين راه مـن بي شـما بـگذرم
    بيينيد ازان پـس كـه رنـجور فور
    مرايار يزدان و ايران سـپاه
    چو آشفته شد شاه زان گفت و گوي
    كـه ما سربـسر بـنده قيصريم
    بـكوشيم و چون اسپ گردد تـباه
    گر از خون ما خاك دريا كـنـند
    نـبيند كـسي پشت ما روز جنگ
    همـه بـندگانيم و فرمان تراست
    چو بشـنيد زيشان سكندر سخـن
    گزين كرد ز ايرانيان سي هزار
    برفـتـند كارآزموده سران
    پـس پشـت ايشان ز رومي سوار
    پـس پشـت ايشان سواران مصر
    برفتـند شمـشيرزن چـل هزار
    ز خويشان دارا و ايرانيان
    ز رومي و از مـصري و بربري
    گزين كرد قيصر ده و دو هزار
    بدان تا پس پـشـت او زين گروه
    از اخـترشـناسان و از موبدان
    هـمي برد با خويشتن شست مرد
    چو آگاه شد فور كامد سـپاه
    به دشت اندرون لشكر انبوه گشت
    سـپاهي كـشيدند بر چار ميل
    ز هـندوسـتان نيز كارآگاهان
    بگـفـتـند با او بـسي رزم پيل
    سواري نيارد بر او شدن
    كـه خرطوم او از هوا برترسـت
    بـه قرطاوس بر پيل بنگاشـتـند
    بـفرمود تا فيلـسوفان روم
    چـنين گفت كاكنون به پاكيزه راي
    نشسـتـند دانـش پژوهان بهم
    يكي انـجـمـن كرد ز آهنـگران
    ز رومي و از مـصري و پارسي
    يكي بارگي ساخـتـند آهـنين
    بـه ميخ و به مس درزها دوختـند
    بـه گردون براندند بر پيش شاه
    سـكـندر بديد آن پسـند آمدش
    بـفرمود تا زان فزون از هزار
    ازان ابرش و خـنـگ و بور و سياه از آهـن سپاهي بـه گردون براند
    از آهـن سپاهي بـه گردون براند



  • هم انـگـه ز لشـكر سران برگزيد
    بـه دانـش كهن گشته و سال نو
    كـه روي زمين جز به دريا نـماند
    تو گفتي جز آن بر زمين نيسـت راه
    بـه دل آتش جنگ جويان بكشـت
    ازان راه دشوار و پيكار تـند
    گروهي برفـتـند نزديك شاه
    سـپاه ترا برنـتابد زمين
    نـه فغـفور چيني نه سالار سند
    بدين مرز بي ارز و زين گونـه راه
    كـه شايد به تندي برو رزم جست
    سوار و پياده نيابـند راه
    بـه هرجاي بر لشـگر بدگـمان
    به سيري نيامد كس از جان خويش
    نكردسـت كس جنگ با آب و سنگ
    برآشـفـت و بشكست بازارشان
    ز رومي كـسي را نيامد زيان
    كـسي از شما باد جستـه نديد
    دل اژدها را بـه پي بـسـپرم
    نـپردازد از بـن به رزم و بـه سور
    نخواهـم كـه رومي بود نيك خواه
    سـپـه سوي پوزش نـهادند روي
    زمين جز بـه فرمان او نـسـپريم
    پياده بـه جنـگ اندر آيد سـپاه
    نـشيبي ز افـگـنده بالا كنـند
    اگر چرخ بار آورد كوه سـنـگ
    چو آزار گيري ز ما جان تراسـت
    يكي رزم را ديگر افـگـند بـن
    كـه بودند با آلـت كارزار
    زره دار مردان جـنـگاوران
    يكي قلـب ديگر همان چـل هزار
    دليران و خـنـجرگزاران مـصر
    هرانـكـس كـه بود از در كارزار
    هرانـكـس كـه بود از نژاد كيان
    سواران شايسـتـه و لشـكري
    هـمـه رزمـجوي و همه نامدار
    در و دشـت گردد بـه كردار كوه
    جـهانديده و نامور بـخردان
    پژوهـنده روزگار نـبرد
    گزين كرد جاي از در رزمـگاه
    زمين از پي پيل چون كوه گـشـت
    پـس پشـت گردان و در پيش پيل
    برفـتـند نزديك شاه جـهان
    كـه او اسپ را بفگـند از دو ميل
    نـه چون شد بود راه بازآمدن
    ز گردون مر او را زحـل ياورسـت
    بـه چشـم جهانـجوي بگذاشتند
    يكي پيل كردند پيشـش ز موم
    كـه آرد يكي چاره اين بـه جاي
    يكي چاره جستـند بر بيش و كـم
    هرانكـس كـه اسـتاد بود اندران
    فزون بود مرد از چـهـل بار سي
    سوارش ز آهـن ز آهـنـش زين
    سوار و تـن باره بـفروخـتـند
    درونـش پر از نـفـط كرده سياه
    خردمـند را سودمـند آمدش
    ز آهـن بـكردند اسـپ و سوار
    كـه ديدست شاهي ز آهن سپاه كـه جز با سواران جنگي نـماند
    كـه جز با سواران جنگي نـماند


/ 675