شماره 18 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 18





  • چو اسـكـندر آمد بـه نزديك فور
    خروش آمد و گرد رزم او دو روي
    بـه اسـپ و به نفط آتش اندر زدند
    از آتـش برافروخـت نـفـط سياه
    چو پيلان بديدند ز آتـش گريز
    ز لـشـكر برآمد سراسر خروش
    چو خرطومـهاشان بر آتش گرفـت
    همـه لشـكر هـند گشتـند باز
    سـكـندر پـس لشـكر بدگـمان
    چـنين تا هوا نيلگون شد بـه رنـگ
    جـهانـجوي با روميان هـمـگروه
    طـلايه فرسـتاد هر سو بـه راه
    چو پيدا شد آن شوشـه تاج شيد
    برآمد خروش از بر گاودم
    سـپـه با سپـه جنـگ برساختند
    سـكـندر بيامد ميان دو صـف
    سواري فرسـتاد نزديك فور
    كـه آمد سكـندر بـه پيش سـپاه
    سـخـن گويد و گفـت تو بشـنود
    چو بـشـنيد زو فور هندي برفـت
    سـكـندر بدو گـفـت كاي نامدار
    هـمي دام و دد مـغز مردم خورد
    دو مرديم هر دو دلير و جوان
    دليران لشـكر همـه كشـتـه اند
    چرا بـهر لشكر همه كشتن اسـت
    ميان را بـبـنديم و جـنـگ آوريم
    ز ما هرك او گشـت پيروز بـخـت
    ز رومي سخنـها چو بـشـنيد فور
    تـن خويش را ديد با زور شير
    سـكـندر سواري بـسان قـلـم
    بدوگـفـت كاينـسـت آيين و راه
    دو خنـجر گرفتـند هر دو به كـف
    سـكـندر چو ديد آن تن پيل مست
    بـه آورد ازو ماند اندر شـگـفـت
    هـمي گـشـت با او بـه آوردگاه
    دل فور پر درد شد زان خروش
    سـكـندر چو باد اندر آمد ز گرد
    بـبريد پي بر بر و گردنـش
    سر لـشـكر روم شد به آسـمان
    يكي كوس بودش ز چرم هژبر
    برآمد دم بوق و آواس كوس
    بران هـم نشان هندوان رزمـجوي
    خروش آمد از روم كاي دوسـتان
    سر فور هندي بـه خاك اندرسـت
    شـما را كنون از پي كيست جنـگ
    سكـندر شـما را چنان شد كه فور
    برفـتـند گردان هـندوسـتان
    تـن فور ديدند پر خون و خاك
    خروشي برآمد ز لـشـكر بـه زار
    پر از درد نزديك قيصر شدند
    سـكـندر سـليح گوان بازداد
    چـنين گفـت كز هند مردي به مرد
    نوزاش كـنون مـن به افزون كنـم
    ببخـشـم شـما را همه گنج اوي
    هـمـه هـندوان را توانـگر كنـم
    وزان جايگـه شد بر تـخـت فور
    چـنين اسـت رسـم سراي سپنج
    بـخور هرچ داري مـنـه بازپـس
    هـمي بود بر تـخـت قيصر دو ماه
    يكي با گـهر بود نامـش سورگ
    سر تخـت شاهي بدو داد و گفـت
    بـبـخـش و بـخور هرچ آيد فراز
    كـه گاهي سـكـندر بود گاه فور درم داد و دينار لـشـكرش را
    درم داد و دينار لـشـكرش را



  • بديد آن سپـه اين سـپـه را ز دور
    برفـتـند گردان پرخاشـجوي
    هـمـه لـشـكر فور برهـم زدند
    بـجـنـبيد ازان كاهـنين بد سپاه
    برفـتـند با لـشـكر از جاي تيز
    بـه زخـم آوريدند پيلان بـه جوش
    بـماندند زان پيلـبانان شگـفـت
    هـمان ژنده پيلان گردن فراز
    هـمي تاخـت بر سان باددمان
    سـپـه را نماند آن زمان جاي جنگ
    فرود آمد اندر ميان دو كوه
    هـمي داشـت لشكر ز دشمن نگاه
    جـهان شد بـسان بـلور سـپيد
    دم ناي سرغين و رويينـه خـم
    سـنانـها بـه ابر اندر افراخـتـند
    يكي تيغ رومي گرفـتـه بـه كـف
    كـه او را بـخواند بـگويد ز دور
    بـه ديدار جويد هـمي با تو راه
    اگر دادگويي بدان بـگرود
    بـه پيش سـپاه آمد از قلب تفـت
    دو لشـكر شكسـتـه شد از كارزار
    هـمي نعـل اسپ استخوان بسپرد
    سـخـن گوي و با مغز دو پهـلوان
    وگر زنده از رزم برگـشـتـه اند
    وگر زنده از رزم برگشـتـن اسـت
    چو بايد كـه كشور به چـنـگ آوريم
    بدو ماند اين لشـكر و تاج و تـخـت
    خريدار شد رزم او را بـه سور
    يكي باره چون اژدهاي دلير
    سـليحي سـبـك بادپايي دژم
    بـگرديم يك با دگر بي سـپاه
    بگـشـتـند چـندان ميان دو صف
    يكي كوه زير اژدهايي بـه دسـت
    غـمي شد دل از جان خود برگرفـت
    خروشي برآمد ز پـشـت سـپاه
    بران سو كشيدش دل و چشم و گوش
    بزد تيغ تيزي بران شير مرد
    ز بالا بـه خاك اندر آمد تـنـش
    برفـتـند گردان لـشـكر دمان
    كـه آواز او برگذشـتي ز ابر
    زمين آهـنين شد هوا آبـنوس
    بـه تنـگي بـه روي اندر آورده روي
    سر مايه مرز هـندوسـتان
    تـن پيلوارش بـه چاك اندرسـت
    چـنين زخم شمشير و چندين درنگ
    ازو جسـت بايد هـمي رزم و سور
    بـه آواز گشـتـند هـمداسـتان
    بر و تنش كرده به شـمـشير چاك
    فرو ريخـتـند آلـت كارزار
    پر از نالـه و خاك بر سر شدند
    بـه خوبي ز هرگونـه آواز داد
    شـما را بـه غـم دل نبايد سـپرد
    بـكوشـم كـه غـم نيز بيرون كنم
    حرامـسـت بر لشـكرم رنـج اوي
    بـكوشـم كـه با تخت و افسر كنم
    بران جشـن ماتم برين جشـن سور
    بـخواهد كـه ماني بدو در به رنـج
    تو رنـجي چرا ماند بايد بـه كـس
    ببخـشيد گنجـش همـه بر سپاه
    ز هندوسـتان پـهـلواني سـترگ
    كـه دينار هرگز مكـن در نهـفـت
    بدين تاج و تخت سپـنـجي مـناز
    گهي درد و خشمست و گه كام و سور بياراسـت گردان كـشورش را
    بياراسـت گردان كـشورش را


/ 675