شماره 22 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 22





  • چو اسـكـندر آن نامه او بـخواند
    هـمي رفـت يك ماه پويان به راه
    يكي پادشا بود فريان بـه نام
    يكي شارستان داشت با ساز جنگ
    بياورد لشـكر گرفـت آن حـصار
    سـكـندر بـفرمود تا جاـليق
    بـه يك هفته بستد حصار بلـند
    سـكـندر چو آمد به شهر اندرون
    يكي پور قيدافـه داماد بود
    بدو داده بد دخـتر ارجـمـند
    كـه داماد را نام بد قيدروش
    يكي مرد بد نام او شـهرگير
    سكـندر بدانست كان مرد كيست
    بـفرمود تا پيش او شد وزير
    خردمـند را بيطـقون بود نام
    بدو گفـت كايد به پيشـت عروس
    تو بنـشين به آيين و رسـم كيان
    بـفرماي تا گردن قيدروش
    مـن آيم به پيشت به خواهشگري
    نشستنـگـهي ساز بي انجمـن
    شد آن مرد دستور با درد جـفـت
    ازان پـس بدو گفت شاه جـهان
    مرا چون فرسـتادگان پيش خوان
    مرا شاد بـفرسـت با ده سوار
    بدو بيطـقون گفـت كايدون كنـم
    بـه شبگير خورشيد خنجر كشيد
    نشـسـت از بر تخت بر بيطقون
    سكـندر بـه پيش اندرون با كمر
    چون آن پور قيدافـه را شـهرگير
    زنـش هم چنان نيز با بوي و رنگ
    سبك بيطقون گفت كين مرد كيست
    چـنين داد پاسخ كـه بازآر هوش
    جزين دخت فريان مرا نيست جفت
    برآنـم كه او را سوي خان خويش
    اسيرم كـنون در كـف شـهرگير
    چو بشنيد زو اين سخن بيطـقون
    برآشفـت ازان پس به دژخيم گفت
    چـنين هـم به بند اندرون با زنش
    سـكـندر بيامد زمين بوس داد
    اگر خون ايشان ببخشي بـه مـن
    سر بيگـناهان چه بري بـه كين
    بدو گـفـت بيداردل بيطـقون
    سبـك بيطـقون گفت با قيدروش
    فرسـتـم كـنون با تو او را بهم
    اگر ساو و باژم فرستد نـكوسـت
    نـگـه كـن بدين پاك دستور من
    تو آن كن ز خوبي كـه او با تو كرد
    چو اين پاسـخ نامـه يابي ز شاه
    چـنين گفـت با بيقطون قيدروش چـگونـه مر او را ندارم چو جان
    چـگونـه مر او را ندارم چو جان



  • بزد ناي رويين و لـشـكر براند
    چو آمد سوي مرز او با سـپاه
    ابا لشـكر و گنج و گسـترده كام
    سراپرده او نديدي پـلـنـگ
    بران باره دژ گذشـتي سوار
    بياورد عراده و مـنـجـنيق
    بـه شـهر اندر آمد سپاه ارجمند
    بـفرمود كز كـس نريزند خون
    بدين شـهر فريان بدو شاد بود
    كلاهـش بـه قيدافه گشته بلند
    بدو داده فريان دل و چشم و گوش
    به دستش زن و شوي گشته اسير
    بجستش كه درمان آن كار چيست
    بدو داد فرمان و تاج و سرير
    يكي راي زن مرد گـسـترده كام
    ترا خوانـم اسـكـندر فيلـقوس
    چو مـن پيشت آيم كـمر بر ميان
    بـبرد دژآگاه جـنـگي ز دوش
    نـمايم فراوان ترا كـهـتري
    چو خواهش فزايم ببخشي بمـن
    ندانـسـت كان را چه باشد نهفت
    كـه اين كار بايد كـه ماند نـهان
    سخنـهاي قيدافـه چـندي بران
    كـه رو نامه بر زود و پاسـخ بيار
    بـه فرمان برين چاره افسون كنم
    شـب تيره از بيم شد ناپديد
    پر از شرم رخ دل پر از آب خون
    گـشاده درچاره و بـسـتـه در
    بياورد گريان گرفـتـه اسير
    گرفـتـه جوان چنگ او را به چنگ
    كـش از درد چندين ببايد گريست
    كـه مـن پور قيدافـه ام قيدروش
    كـه دارد پـس پرده من نهفـت
    برم تا بدارمـش چون جان خويش
    روان خستـه از اختر و تن بـه تير
    سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
    كـه اين هر دو را خاك بايد نهفت
    بـه شمـشير هندي بزن گردنش
    بدو گـفـت كاي شاه قيصر نژاد
    سرافراز گردم بـه هر انجـمـن
    كـه نپـسـندد از ما جهان آفرين
    كـه آزاد كردي دو تـن را ز خون
    كـه بردي سر دور مانده ز دوش
    بـخواند بـه مادرت بر بيش و كم
    كـسي را ندرد بدين جنگ پوست
    كـه گويد بدو رزم گر سور مـن
    بـه پاداش پيچد دل رادمرد
    بـه خوبي ورا بازگردان ز راه
    كـه زو بر ندارم دل و چشم و گوش كزو يافتـم جفـت و شيرين روان
    كزو يافتـم جفـت و شيرين روان


/ 675