شماره 24 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 24





  • بـخـنديد قيدافـه از كار اوي
    بدو گفـت كاي خسرو شيرفـش
    نـه از فر تو كشته شد فور هـند
    كـه برگـشـت روز بزرگان دهر
    بـه مردي تو گستاخ گشتي چنين
    هـمـه نيكويها ز يزدان شـناس
    تو گويي به دانش كه گيتي مراست
    كـجا آورد دانـش تو بـها
    بدوزي بـه روز جواني كـفـن
    مرا نيسـت آيين خون ريخـتـن
    چو شاهي بـه كاري توانا بود
    چـنان دان كـه ريزنده خون شاه
    تو ايمـن بباش و بـه شادي برو
    كزين پـس نيابي به پيغـمـبري
    ندانـم كـسي را ز گردنكـشان
    نـگاريده هـم زين نشان بر حرير
    برو راند هم حكم اخـترشـناس
    چو بخشنده شد خـسرو راي زن
    تو تا ايدري بيطـقون خوانـمـت
    بدان تا نداند كـسي راز تو
    فرسـتـمـت بر نيكوي باز جاي
    بـه پيمان كه هرگز به فرزند مـن
    نـباشي بداندايش گر بدسـگال
    سكندر شنيد اين سخن شاد شد
    بـه دادار دارنده سوگـند خورد
    كـه با بوم و بارسـت و فرزند تو
    نـسازم جز از خوبي و راسـتي
    چو سوگند شد خورده قيدافه گفت
    چـنان دان كه طينوش فرزند من
    يكي بادسارسـت داماد فور
    كـه تو با سكندر ز يك پوسـتي
    كـه او از پي فور كين آورد كـنون شاد و ايمن به ايوان خرام
    كـنون شاد و ايمن به ايوان خرام



  • ازان مردي و تـند گـفـتار اوي
    به مردي مگردان سر خويش كش
    نـه داراي داراب و گردان سـند
    ز اخـتر ترا بيشـتر بود بـهر
    كـه مهـتر شدي بر زمان و زمين
    و زو دار تا زنده باشي سـپاس
    نبينم همي گفت و گوي تو راست
    چو آيي چـنين در دم اژدها
    فرسـتاده يي سازي از خويشتن
    نـه بر خيره با مهـتر آويخـتـن
    بـبـخـشايد از داد و دانا بود
    جز آتـش نـبيند بـه فرجام گاه
    چو رفـتي يكي كار برساز نو
    ترا خاك داند كـه اسـكـندري
    كـه از چهر او من ندارم نـشان
    نـهاده بـه نزد يكي يادگير
    كزو ايمـني باشد اندر هراس
    زمانـه بـگويد بـه مرد و به زن
    برين هـم نشان دور بنشانمـت
    هـمان نـشـنود نام و آواز تو
    تو بايد كـه باشي خداوند راي
    بـه شهر من و خويش و پيوند من
    بـه كـشور نخواني مرا جز همال
    ز تيمار وز كـشـتـن آزاد شد
    بدين مـسيحا و گرد نـبرد
    بزرگان كـه باشـند پيوند تو
    نـه انديشـم از كژي و كاستي
    كـه اين پند بر تو نشايد نهفـت
    كـم انديشد از دانش و پند مـن
    نـبايد كـه داند ز نزديك و دور
    گر ايدونـك با او به دل دوسـتي
    بـه جنـگ آسمان بر زمين آورد ز تيمار گيتي مـبر هيچ نام
    ز تيمار گيتي مـبر هيچ نام


/ 675