سـكـندر بيامد دلي همـچو كوهنـبودش ز قيدافه چين در بـه رويبـبود آن شـب و بامداد پـگاهسـپـهدار در خان پيلاستـه بودسر خانـه را پيكر از جزع و زربـه پيش اندرون دسته مشك بويچو طينوش اسپافگـن و قيدروشبـه مادر چـنين گفت كهتر پـسرچـنان كـن كه از پيش تو بيطقونبره بر كـسي تا نيازاردشكـه زنده كن پاك جان من اوستبدو گـفـت مادر كه ايدون كنـمبـه اسـكـندر نامور شاه گفـتچه خواهي و راي سكندر به چيستسـكـندر بدو گفـت كاي سرفرازمرا گـفـت رو باژ مرزش بـخواهنـمانـم بدو كـشور و تاج و تخت نـمانـم بدو كـشور و تاج و تخت
رها گشـتـه از شاه دانـش پژوهنـبرداشـت هرگز دل از آرزويز ايوان بيامد بـه نزديك شاههـمـه گرد بر گرد او رستـه بودبـه زر اندرون چـند گونـه گـهردو فرزند بايسـتـه در پيش اوينـهاده بـه گفـتار قيدافه گوشكـه اي شاه نيك اخـتر و دادگرشود شاد و خشنود با رهـنـمونور از دشمـنان نيز نـشـماردشبرآنـم كـه روشن روان من اوستكـه او را بزرگي بر افزون كـنـمكـه پيدا كن اكنون نهان از نهفـتچه راني تو از شاه و دستور كيستبـه نزد تو شد بودن مـن درازوگر دير ماني بيارم سـپاهنه زور و نه شاهي نه گنج و نه بخت نه زور و نه شاهي نه گنج و نه بخت