شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • همي چاره جست آن شب ديرياز
    برافراخـت از كوه زرين درفـش
    سـكـندر بيامد بـه نزديك شاه
    بـه رسمي كه بودش فرود آوريد
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    چو قيدافـه را ديد بر تخت گفـت
    بدين مـسيحا به فرمان راسـت
    با براي و دين و صـليب بزرگ
    بـه زنار و شماس و روحالـقدس
    نـبيند نـه لشكر فرستم به جنگ
    نـه با پاك فرزند تو بد كـنـم
    بـه جان ياد دارم وفاي ترا
    برادر بود نيكخواهـت مرا
    نـگـه كرد قيدافـه سوگند اوي
    هـمـه كاخ كرسي زرين نـهاد
    بزرگان و نيكاخـتران را بـخواند
    ازان پـس گرامي دو فرزند را
    چـنين گفـت كاندر سراي سپنج
    نـبايد كزين گردش روزگار
    سكـندر نخواهد شد از گنج سير
    هـمي رنـج ما جويد از بهر گنج
    برآنـم كـه با اونسازيم جنـگ
    يكي پاسـخ پـندمـندش دهيم
    اگر جنـگ جويد پس از پند مـن
    ازان سان شوم پيش او با سـپاه
    ازين ازمايش ندارد زيان
    چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد
    همـه مـهـتران سر برافراختند
    بگـفـتـند كاي سرور داد و راد
    نـگويي مـگر آنـك بهـتر بود
    اگر دوسـت گردد ترا پادشا
    نـه آسيب آيد بدين گـنـج تو
    چو اسـكـندري كو بيايد ز روم
    هـمي از درت بازگردد بـه چيز
    جز از آشـتي ما نـبينيم روي
    چو بشـنيد گفـتار آن بـخردان
    در گـنـج بـگـشاد و تاج پدر
    يكي تاج بد كاندران شـهر و مرز
    فرسـتاده را گفت كين بيبهاست
    بـه تاج مهان چون سزا ديدمـش
    يكي تخت بودش به هفتاد لخـت
    بـه پيكر يك اندر دگر بافـتـه
    سر پايها چون سر اژدها
    ازو چارصد گوهر شاهوار
    دو بودي به مقال هر يك به سنگ
    زمرد برو چار صد پاره بود
    گـشاده شـتر بار بودي چهـل
    دگر چار صد تاي دندان پيل
    پلنـگي كـه خواني همي بربري
    ز چرم گوزن مـلـمـع هزار
    دگر صد سگ و يوز نـخـچير گير
    بياورد زان پـس دوصد گاوميش
    ز ديباي خز چارصد تـخـتـه نيز
    دگر چار صد تـخـتـه از عود تر
    صد اسـپ گرانـمايه آراستـه
    هـمان تيغ هـندي و رومي هزار
    همان خود و مغفر هزار و دويست
    هـمـه پاك بر بيطقون برشـمار
    سـپيده چو برزد ز بالا درفـش
    زمين تازه شد كوه چون سندروس
    سكـندر بـه اسپ اندر آورد پاي
    چو طينوش جنگي سپه برنـشاند
    بـه قيدافـه گفتـند پدرود باش
    برين گونـه منزل به منزل سـپاه
    كـه لشـكرگـه نامور شاه بود
    سـكـندر بران بيشه بنهاد رخت
    بـه طينوش گفـت ايدر آرام گير
    شوم هرچ گفتـم بـه جاي آورم
    سـكـندر بيامد بـه پرده سراي
    ز شادي خروشيدن آراسـتـند
    كـه نوميد بد لشـكر نامـجوي
    سـپـه با زبانـها پر از آفرين
    ز لشـكر گزين كرد پس شـهريار
    زرهدار با گرزه گاوروي
    هـمـه گرد بر گرد آن بيشه مرد
    سـكـندر خروشيد كاي مرد تيز
    بـلرزيد طينوش بر جاي خويش
    بدو گفـت كاي شاه برترمنـش
    چنان هم كه با خويش من قيدروش
    نـه اين بود پيمانـت با مادرم
    سـكـندر بدو گفت كاي شهريار
    ز مـن ايمـني بيم در دل مدار
    نـگردم ز پيمان قيدافـه مـن
    پياده شد از باره طينوش زود
    جـهاندار بگرفت دستش به دست
    بدو گفت منديش و رامـش گزين
    چو مادرت بر تخت زرين نشسـت
    بگفتـم كه من دست شاه زمين
    هـمان روز پيمان من شد تـمام
    سكـندر منـم وان زمان من بدم
    هـمان روز قيدافـه آگاه بود
    پرستـنده را گفت قيصر كه تخت
    بـفرمود تا خوان بياراسـتـند
    بـفرمود تا خلـعـت خـسروي
    ببخـشيد يارانـش را سيم و زر
    بـه طيوش فرمود كايدر مهايست
    بـه قيدافـه گوي اي هشيوار زن بدارم وفاي تو تا زندهام
    بدارم وفاي تو تا زندهام



  • چو خورشيد بـنـمود چيني طراز
    نـگونـسار شد پرنياني بنفـش
    پرسـتـنده برخاسـت از بارگاه
    جـهانـجوي پيش سپهبد چميد
    فرسـتاده را پيش او تاخـتـند
    كـه با راي تو مشتري باد جفـت
    بد ارنده كو بر زبانـم گواسـت
    بـه جان و سر شهريار سـترگ
    كزين پـس مرا خاك در اندلـس
    نياميزم از هر دري نيز رنـگ
    نـه فرمان دهم نيز و نه خود كنم
    نـجويم بـه چيزي جـفاي ترا
    بـه جاي صليب است گاهت مرا
    يگانـه دل و راسـت پيوند اوي
    بـه پيش اندر آرايش چين نـهاد
    يكايك بر آن كرسي زر نـشاند
    بياورد خويشان و پيوند را
    سزد گر نباشيم چندين بـه رنـج
    مرا بـهره كين آيد و كارزار
    وگر آسـمان اندر آرد بـه زير
    همـه گـنـج گيتي نيرزد به رنج
    نـه بر پادشاهي كنم كار تنـگ
    سرش برفرازيم و پـندش دهيم
    بـه بيند پس از پند من بند مـن
    كـه بخشايش آرد برو چرخ و ماه
    بـماند مـگر دوسـتي در ميان
    مرا اندرين راي فرخ نـهيد
    هـمي پاسـخ پادشا ساختـند
    ندارد كسي چون تو مهتر بـه ياد
    خنـك شهركش چون تو مهتر بود
    چـه خواهد جزين مردم پارسا
    نيرزد همـه گنـجـها رنـج تو
    بـه شمـشير دريا كند روي بوم
    هـمـه چيز دنيي نيرزد پـشيز
    نـه والا بود مردم كينـهجوي
    پـسـنديده و پاكدل موبدان
    بياورد با ياره و طوق زر
    كـسي گوهرش را ندانسـت ارز
    هرانكـس كه دارد جزو نارواست
    ز فرزند پرمايه بـگزيدمـش
    ببسـتي گـشاينده نيكبخـت
    بـه چاره سر شوشها تافـتـه
    ندانـسـت كـس گوهرش را بها
    هـمان سرخ ياقوت بد زين شمار
    چو يك دانـه نار بودي بـه رنـگ
    بـه سبزي چو قوس قزح نابسود
    زني بود چون موج دريا بـه دل
    چـه دندان درازيش بد ميل ميل
    ازان چار صد پوسـت بد بر سري
    هـمـه رنـگ و بيرنگ او پر نگار
    كـه آهو ورا پيش ديدي ز تير
    پرسـتـنده او هـمي راند پيش
    هـمان تختـها كرده از چوب شيز
    كـه مـهر اندرو گيرد و رنـگ زر
    ز ميدان بـبردند با خواسـتـه
    بـفرمود با جوشـن كارزار
    بـه گنجور فرمود كاكنون مهايست
    بـگويش كـه شبـگير برساز كار
    چو كافور شد روي چرخ بنـفـش
    ز درگاه برخاسـت آواي كوس
    بـه دسـتوري بازگشتن به جاي
    از ايوان بـه درگاه قيدافـه راند
    بـه جان تازه چرخ را پود باش
    هـمي راند تا پيش آن رزمـگاه
    سكـندر كـه با بخت همراه بود
    كـه آب روان بود و جاي درخـت
    چو آسوده گردي مي و جام گير
    ز هر گونـه پاكيزه راي آورم
    سپاهـش برفتند يك سر ز جاي
    كـلاه كياني بـپيراسـتـند
    كـه دانسـت كش باز بينند روي
    يكايك نـهادند سر بر زمين
    ازان نامداران رومي هزار
    برفـتـند گردان پرخاشـجوي
    كـشيدند صـف با سليح نـبرد
    هـمي جنـگ راي آيدت گر گريز
    پشيمان شد از دانش و راي خويش
    سـتايش گزيني به از سرزنـش
    بزرگي كـن و راستي را بـكوش
    نگفـتي كـه از راستي نگذرم
    چرا سست گشتي بدين مايه كار
    نيازارد از مـن كـسي زان تـبار
    نـه نيكو بود شاه پيمانشـكـن
    زمين را بـبوسيد و زراي نـمود
    بدان گونه كو گفت پيمان ببسـت
    مـن از تو ندارم بـه دل هيچ كين
    مـن اندر نهادم به دست تو دست
    بـه دسـت تو اندر نهم همچنين
    نـه خوب آيد از شاه گفـتار خام
    بـه خوبي بسي داستانـها زدم
    كـه اندر كفـت پنجـه شاه بود
    بياراي زير گلـفـشان درخـت
    نوازنده رود و مي خواسـتـند
    ز رومي و چيني و از پـهـلوي
    كرا در خور آمد كـلاه و كـمر
    كه اين بيشه دورست راه تو نيست
    جـهاندار و بينادل و رايزن روان را بـه مـهر تو آگـندهام
    روان را بـه مـهر تو آگـندهام


/ 675