شماره 28 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 28





  • وزان جايگـه لشـكر اندر كـشيد
    بدان تا ز كردارهاي كـهـن
    برهـمـن چو آگه شد از كار شاه
    پرسـتـنده مرد اندر آمد ز كوه
    نوشتـند پـس نامـه يي بخردان
    سر نامـه بود آفرين نـهان
    كـه پيروزگر باد هـمواره شاه
    دگر گـفـت كاي شهريار سـترگ
    چـه داري بدين مرز بي ارز راي
    گرين آمدنـت از پي خواسته سـت
    بر ما شـكيبايي و دانـش اسـت
    شـكيبايي از ما نـشايد سـتد
    نـبيني جز از برهـنـه يك رمـه
    اگر بودن ايدر دراز آيدت
    فرسـتاده آمد بر شـهريار
    سـكـندر فرسـتاده و نامـه ديد
    سـپـه را سراسر هم آنجا بماند
    پرسـتـنده آگـه شد از كار شاه
    بـبردند بي مايه چيزي كـه بود
    يكايك برو خواندند آفرين
    سـكـندر چو روي برهمـن بديد
    دوان و برهـنـه تـن و پاي و سر
    ز برگ گيا پوشش از تـخـم خورد
    خور و خواب و آرام بر دشـت و كوه
    هـمـه خوردنيشان بر ميوه دار
    ازار يكي چرم نـخـچير بود
    سكـندر بپرسيدش از خواب و خورد
    ز پوشيدني و ز گـسـتردني
    برهـنـه چو زايد ز مادر كـسي
    وز ايدر برهـنـه شود باز خاك
    زمين بسـتر و پوشش از آسـمان
    جهانـجوي چـندين بكوشد به چيز
    چـنو بـگذرد زين سراي سپنـج
    چـنان دان كه نيكيست همراه اوي
    سكـندر بـپرسيد كه كاندر جهان
    هـمان زنده بيش است گر مرده نيز
    چـنين داد پاسخ كه اي شـهريار
    ازان صد هزاران يكي زنده نيسـت
    بـبايد هـمين زنده را نيز مرد
    بـپرسيد خشـكي فزون تر گر آب
    برهمـن چـنين داد پاسخ به شاه
    بـپرسيد كز خواب بيدار كيسـت
    كـه جنبـندگانـند و چندي زيند
    برهـمـن چـنين داد پاسخ بدوي
    گـنـهـكارتر چيز مردم بود
    چو خواهي كه اين را بداني درست
    كـه روي زمين سربسر پيش تست
    هـمي راي داري كه افزون كـني
    روان ترا دوزخ اسـت آرزوي
    دگر گفت بر جان ما شاه كيسـت
    چـنين داد پاسخ كه آز است شاه
    بـپرسيد خود گوهر از بهر چيست
    چـنين داد پاسـخ كـه آز و نياز
    يكي را ز كمي شده خشـك لـب
    هـمان هر دو را روز مي بشـكرد
    سـكـندر چو گفتار ايشان شنيد
    دو رخ زرد و ديده پر از آب كرد
    بـپرسيد پـس شاه فرمانروا
    ندارم دريغ از شما گـنـج خويش
    بگـفـتـند كاي شـهريار بلـند
    چـنين داد پاسـخ ورا شـهريار
    چـه پرهيزي از تيز چـنـگ اژدها
    جواني كـه آيد بـمابر دراز
    برهـمـن بدو گفـت كاي پادشا
    چو داني كه از مرگ خود چاره نيست
    جهان را به كوشش چه جويي همي
    ز تو بازماند هـمين رنـج تو
    ز بـهر كـسان رنـج بر تن نـهي
    پيامـسـت از مرگ موي سـپيد
    چـنين گـفـت بيداردل شـهريار
    گذر يافـتي بودمي مـن هـمان
    كـه فرزانـه و مرد پرخاشـخر
    دگر هرك در جنگ من كشتـه شد
    بـه درد و به خون ريختـن بد سزا
    بديدند بادافره ايزدي
    كـس از خواست يزدان كرانه نيافت
    بـسي چيز بخشيد و نستد كسي بي آزار ازان جايگـه برگرفـت
    بي آزار ازان جايگـه برگرفـت



  • دمان تا بـه شهر برهـمـن رسيد
    بـپرسد ز پرهيزگاران سـخـن
    كـه آورد زان روي لشـگر بـه راه
    شدند اندران آگـهي هـمـگروه
    بـه نزد سـكـندر سر موبدان
    ز دانـنده بر شـهريار جـهان
    بـه افزايش و دانش و دسـتـگاه
    ترا داد يزدان جـهان بزرگ
    نشـسـت پرسـتـندگان خداي
    خرد بي گـمان نزد تو كاسته سـت
    ز دانـش روانها پر از رامش اسـت
    نـه كـس را ز دانـش رسد نيز بد
    پراگـنده از روزگار دمـه
    بـه تـخـم گياها نياز آيدت
    ز بيخ گيا بر ميانـش ازار
    بي آزاري و رامـشي برگزيد
    خود و فيلـسوفان رومي براند
    پذيره شدندش يكايك بـه راه
    كـه نه گنج بدشان نه كشت و درود
    بران برمـنـش شـهريار زمين
    بران گونـه آواز ايشان شـنيد
    تـنان بي بر و جان ز دانش بـه بر
    برآسوده از رزم و روز نـبرد
    برهنـه بـه هر جاي گشته گروه
    ز تـخـم گيا رسته بر كوهـسار
    گيا پوشـش و خوردن آژير بود
    از آسايش روز نـنـگ و نـبرد
    هـمـه بي نيازيم از خوردني
    نـبايد كـه نازد بپوششي بـسي
    همه جاي ترس است و تيمار و باك
    بـه ره ديده بان تا كي آيد زمان
    كـه آن چيز كوشش نيرزد بـه نيز
    ازو بازماند زر و تاج و گـنـج
    بـه خاك اندر آيد سر و گاه اوي
    فزون آشـكارا بود گر نـهان
    كزان پـس نيازش نيايد بـه چيز
    تو گر مرده را بـشـمري صدهزار
    خنـك آنك در دوزخ افگنده نيست
    يكي رفـت و نوبت به ديگر سـپرد
    بـتابد بروبر هـمي آفـتاب
    كـه هـم آب را خاك دارد نـگاه
    بـه روي زمين بر گنهكار كيسـت
    ندانـند كاندر جـهان برچيند
    كـه اي پاكدل مهتر راسـت گوي
    كـه از كين و آزش خرد گـم بود
    تـن خويشتـن را نگه كن نخست
    تو گويي سپهر روان خويش تسـت
    ز خاك سيه مـغز بيرون كـني
    مـگر زين سخن بازگردي بـه خوي
    بـه كژي بهر جاي همراه كيسـت
    سر مايه كين و جاي گـناه
    كـش از بهر بيشي ببايد گريسـت
    دو ديوند بيچاره و ديوساز
    يكي از فزونيسـت بي خواب شـب
    خـنـك آنـك جانـش پذيرد خرد
    بـه رخساره شد چون گل شنبليد
    هـمان چـهر خندان پر از تاب كرد
    كـه حاجت چه باشد شما را به ما
    نـه هرگز برانديشم از رنـج خويش
    در مرگ و پيري تو بر ما بـبـند
    كـه بامرگ خواهش نيايد بـه كار
    كـه گرزآهـني زو نيابي رها
    هـم از روز پيري نيابد جواز
    جـهاندار و دانا و فرمانروا
    ز پيري بـتر نيز پـتياره نيسـت
    گـل زهر خيره چـه بويي هـمي
    بـه دشمن رسد كوشش و گنج تو
    ز كـم دانـشي باشد و ابلـهي
    بـه بودن چه داري تو چـندين اميد
    كـه گر بـنده از بخشـش كردگار
    بـه تدبير بر گشـتـن آسـمان
    ز بخشـش به كوشـش نيابد گذر
    كرا ز اخـترش روز برگشـتـه شد
    كـه بيدادگر كـس نيابد رها
    چو گـشـتـند باز از ره بـخردي
    ز كار زمانـه بـهانـه نيافـت
    نـبد آز نزديك ايشان بـسي بران هـم نشان راه خاور گرفـت
    بران هـم نشان راه خاور گرفـت


/ 675