شماره 31 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 31





  • چو نزديكي نرم پايان رسيد
    نه اسپ و نه جوشن نه تيغ و نه گرز
    چو رعد خروشان برآمد غريو
    يكي سنـگ باران بكردند سخـت
    بـه تير و بـه تيغ اندر آمد سـپاه
    چو از نرم پايان فراوان بـماند
    بـشد تازيان تا به شـهري رسيد
    بـه آيين هـمـه پيش باز آمدند
    بـبردند هرگونـه گـسـتردني
    سـكـندر بـپرسيد و بنواختشان
    كـشيدند بر دشـت پرده سراي
    سر اندر سـتاره يكي كوه ديد
    بران كوه مردم بدي اندكي
    بـپرسيد ازيشان سكندر كـه راه
    هـمـه يكـسره خواندند آفرين
    بـه رفـتـن برين كوه بودي گذر
    يكي اژدهايسـت زان روي كوه
    نيارد گذشـتـن بروبر سـپاه
    هـمي آتـش افروزد از كام اوي
    هـمـه شـهر با او نداريم تاو
    بـجوييم و بر كوه خارا بريم
    بدان تا نيايد بدين روي كوه
    بـفرمود سالار ديهيم جوي
    چو گاه خورش درگذشـت اژدها
    سـكـندر بـفرمود تا لشـكرش
    بزد يك دم آن اژدهاي پـليد
    بـفرمود اسـكـندر فيلـقوس
    هـمان بي كران آتـش افروختـند
    چو كوه از تـبيره پرآواز گـشـت
    چو خورشيد برزد سر از برج گاو
    چو آن اژدها را خورش بود گاه
    درم داد سالار چـندي ز گـنـج
    بكشت و ز سرشان برآهخت پوست
    بياگـند چرمـش به زهر و به نفت
    مران چرمـها را پر از باد كرد
    بـفرمود تا پوسـت برداشـتـند
    چو نزديكي اژدها رفـت شاه
    زبانش كبود و دو چشمش چو خون
    چو گاو از سر كوه بـنداخـتـند
    فرو برد چون باد گاو اژدها
    چو از گاو پيوندش آگـنده شد
    هـمـه رودگانيش سوراخ كرد
    هـمي زد سرش را بران كوه سنگ
    سـپاهي بروبر بـباريد تير
    وزان جايگـه تيز لـشـكر براند
    بياورد لـشـكر بـه كوهي دگر
    بـلـنديش بينا هـمي دير ديد
    يكي تـخـت زرين بران تيغ كوه
    يكي مرده مرد اندران تـخـت بر
    ز ديبا كـشيده برو چادري
    هـمـه گرد بر گرد او سيم و زر
    هرآنكـس كه رفتي بران كوهسار
    بران كوه از بيم لرزان شدي
    سـكـندر برآمد بران كوه سر
    يكي بانـگ بشنيد كاي شـهريار
    بـسي تخـت شاهان بپرداختي
    بـسي دشمن و دوست كردي تباه
    رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
    هـمي رفـت با نامداران روم
    كـه آن شهر يكسر زنان داشتـند
    سوي راست پسـتان چو آن زنان
    سوي چـپ بـه كردار جوينده مرد
    چو آمد بـه نزديك شـهر هروم
    يكي نامـه بنوشت با رسـم و داد
    بـه عـنوان بر از شاه ايران و روم
    سر نامـه از كردگار سـپـهر
    هرانـكـس كـه دارد روانش خرد
    شـنيد آنـك ما در جهان كرده ايم
    كـسي كو ز فرمان ما سر بتافـت
    نخواهـم كـه جايي بود در جهان
    گر آيم مرا با شـما نيسـت رزم
    اگر هيچ داريد دانـنده يي
    چو برخواند اين نامـه پـندمـند
    بـبـنديد پيش آمدن را ميان
    بـفرمود تا فيلـسوفي ز روم
    بـسي نيز شيرين سخنها بگفـت
    چو دانا بـه نزديك ايشان رسيد
    همـه لشكر از شهر بيرون شدند
    بران نامـه بر شد جهان انجـمـن
    چو اين نامـه برخواند داناي شـهر
    نشسـتـند و پاسـخ نوشتند باز
    فرسـتاده را پيش بـنـشانديم
    نخستين كه گفتي ز شاهان سخن
    اگر لـشـكر آري به شـهر هروم
    بي اندازه در شـهر ما برزنـسـت
    همـه شب به خفتان جنگ اندريم
    ز چندين يكي را نبودسـت شوي
    ز هر سو كـه آيي برين بوم و بر
    ز ما هر زني كو گرايد بـشوي
    بـبايد گذشتـن بـه درياي ژرف
    اگر دخـتر آيدش چون كردشوي
    هـم آن خانه جاويد جاي وي است
    وگر مردوش باشد و سرفراز
    وگر زو پسر زايد آنجا كه هـسـت
    ز ما هرك او روزگار نـبرد
    يكي تاج زرينـش بر سر نـهيم
    هـمانا ز ما زن بود سي هزار
    كـه مردي ز گردنكشان روز جنـگ
    تو مردي بزرگي و نامـت بـلـند
    كـه گويند با زن برآويخـتـني
    يكي ننـگ باشد ترا زين سخـن
    چـه خواهي كـه با نامداران روم
    چو با راسـتي باشي و مردمي
    بـه پيش تو آريم چـندان سـپاه
    چو آن پاسخ نامـه شد اسـپري
    ابا تاج و با جامـه شاهوار
    چو آمد خرامان بـه نزديك شاه
    زن نامـبردار نامـه بداد
    سـكـندر چو آن پاسخ نامـه ديد
    بديشان پيامي فرستاد و گـفـت
    بـه گرد جـهان شهرياري نـماند
    كـه نـه سربسر پيش من كهترند
    مرا گرد كافور و خاك سياه
    نـه مـن جـنـگ را آمدم تازيان
    سپاهي برين سان كه هامون و كوه
    مرا راي ديدار شهر شـماسـت
    چو ديدار باشد برانـم سـپاه
    بـبينيم تا چيسـتـتان راي و فر
    ز كار زهشـتان بپرسـم نـهان
    اگر مرگ باشد فزوني ز كيسـت
    فرسـتاده آمد سخنـها بگفـت
    بزرگان يكي انجمـن ساخـتـند
    كـه ما برگزيديم زن دو هزار
    ابا هر صدي بـسـتـه ده تاج زر
    چو گرد آيد آن تاج باشد دويسـت
    يكايك بسـخـتيم و كرديم تـل
    چو دانيم كامد بـه نزديك شاه
    چو آمد بـه نزديك ما آگـهي
    فرسـتاده برگشت و پاسخ بگفت
    سـكـندر ز مـنزل سپه برگرفت
    دو مـنزل بيامد يكي باد خاسـت
    تـبـه شد بـسي مردم پايكار
    برآمد يكي ابر و دودي سياه
    زره كـتـف آزادگان را بسوخـت
    بدين هم نشان تا به شهري رسيد
    فروهشتـه لـفـچ و برآورده كفچ
    هـمـه ديده هاشان به كردار خون
    بـسي پيل بردند پيشش بـه راه
    بگـفـتـند كين برف و باد دمان
    كـه هرگز بدين شهر نگذشت كس
    بـبود اندر آن شـهر يك ماه شاه
    ازنـجا بيامد دمان و دنان
    ز دريا گذر كرد زن دو هزار
    يكي بيشـه بد پر ز آب و درخـت
    خورش گرد كردند بر مرغزار
    چو آمد سكـندر بـه شـهر هروم
    بـبردند پـس تاجـها پيش اوي
    سكـندر بـپذرفـت و بنواختشان
    چو شب روز شد اندرآمد به شـهر كـم و بيش ايشان همي بازجست
    كـم و بيش ايشان همي بازجست



  • نـگـه كرد و مردم بي اندازه ديد
    ازان هر يكي چون يكي سرو برز
    برهنـه سـپاهي بـه كردار ديو
    چو باد خزان برزند بر درخـت
    تو گفتي كه شد روز روشـن سياه
    سـكـندر برآسود و لشـكر براند
    كـه آن را كران و ميانـه نديد
    گـشاده دل و بي نياز آمدند
    ز پوشيدنيها و از خوردني
    براندازه بر پايگـه ساخـتـشان
    سپاهش نجست اندر آن شهر جاي
    تو گفتي كه گردون بخواهد كـشيد
    شـب تيره زيشان نـماندي يكي
    كدامـسـت و چون راند بايد سپاه
    كـه اي نامور شـهريار زمين
    اگر برگذشـتي برو راه بر
    كـه مرغ آيد از رنج زهرش سـتوه
    هـمي دود زهرش برآيد بـه ماه
    دو گيسو بود پيل را دام اوي
    خورش بايدش هر شبي پنـج گاو
    پر انديشـه و پر مدارا بريم
    نينـجاميد از ما گروها گروه
    كـه آن روز ندهـند چيز بدوي
    بيامد چو آتـش بران تـند جا
    يكي تيرباران كـنـند ازبرش
    تـني چند ازيشان به دم دركشيد
    تـبيره بـه زخـم آوريدند و كوس
    بـه هرجاي مشعل همي سوختند
    بـترسيد ازان اژدها بازگـشـت
    ز گـلزاربرخاسـت بانـگ چـكاو
    ز مردان لـشـكر گزين كرد شاه
    بياورد با خويشـتـن گاو پـنـج
    بدان جادوي داده دل مرد دوسـت
    سوي اژدها روي بنـهاد تـفـت
    ز دادار نيكي دهـش ياد كرد
    هـمي دست بر دست بگذاشتند
    بـسان يكي ابر ديدش سـپاه
    هـمي آتـش آمد ز كامش برون
    بران اژدها دل بـپرداخـتـند
    چو آمد ز چـنـگ دليران رها
    بر اندام زهرش پراگـنده شد
    بـه مـغز و به پي راه گستاخ كرد
    چـنين تا برآمد زماني درنـگ
    بـه پاي آمد آن كوه نـخـچيرگير
    تـن اژدها را هـم انـجا بـماند
    كزان خيره شد مرد پرخاشـخر
    سر كوه چون تيغ و شمـشير ديد
    ز انـبوه يكـسو و دور از گروه
    هـمانا كـه بودش پس از مرگ فر
    ز هر گوهري بر سرش افـسري
    كـسي را نـبودي بروبر گذر
    كـه از مرده چيزي كند خواسـتار
    بـه مردي و بر جاي ريزان شدي
    نـظاره بران مرد با سيم و زر
    بـسي بردي اندر جـهان روزگار
    سرت را بـه گردون برافراخـتي
    ز گيتي كنون بازگشتـسـت گاه
    ازان كوه برگـشـت دل پر ز داغ
    بدان شارستان شد كه خواني هروم
    كـسي را دران شهر نگذاشتـند
    بـسان يكي نار بر پرنيان
    كـه جوشـن بـپوشد به روز نبرد
    سرافراز با نامداران روم
    چـنانـچون بود مرد فرخ نژاد
    سوي آنـك دارند مرز هروم
    كزويسـت بخـشايش و داد و مهر
    جـهان را به عمري همي بسـپرد
    سر مـهـتري بر كـجا برده ايم
    نـهالي بـجز خاك تيره نيافـت
    كـه ديدار آن باشد از مـن نـهان
    بـه دل آشـتي دارم و راي بزم
    خردمـند و بيدار خوانـنده يي
    برآنكس كه هست از شما ارجمند
    كزين آمدن كـس ندارد زيان
    برد نامـه نزديك شـهر هروم
    فرسـتاده خود با خرد بود جفـت
    همـه شـهر زن ديد و مردي نديد
    بـه ديدار رومي بـه هامون شدند
    ازيشان هرانكـس كـه بد راي زن
    ز راي دل شاه برداشـت بـهر
    كـه دايم بزي شاه گردن فراز
    يكايك هـمـه نامـه برخوانديم
    ز پيروزي و رزمـهاي كـهـن
    نـبيني ز نعـل و پي اسـپ بوم
    بـهر برزني بر هزاران زنـسـت
    ز بـهر فزوني بـه تـنـگ اندريم
    كـه دوشيزگانيم و پوشيده روي
    بـجز ژرف دريا نـبيني گذر
    ازان پس كس او را نـه بينيم روي
    اگر خوش و گر نيز باريده برف
    زن آسا و جوينده رنـگ و بوي
    بلـند آسمانـش هواي وي است
    بـسوي هرومـش فرستـند باز
    بـباشد نـباشد بر ماش دسـت
    از اسـپ اندر آرد يكي شيرمرد
    هـمان تخـت او بر دو پيكر نهيم
    كـه با تاج زرند و با گوشوار
    بـه چنـگال او خاك شد بي درنگ
    در نام بر خويشـتـن در مـبـند
    ز آويخـتـن نيز بـگريخـتي
    كـه تا هست گيتي نگردد كهـن
    بيايي بـگردي بـه مرز هروم
    نـبيني جز از خوبي و خرمي
    كـه تيره شود بر تو خورشيد و ماه
    زني بود گويا بـه پيغـمـبري
    هـمي رفـت با خوب رخ ده سوار
    پذيره فرسـتاد چـندي بـه راه
    پيام دليران هـمـه كرد ياد
    خردمـند و بينادلي برگزيد
    كـه با مغز مردم خرد باد جفـت
    هـمان بر زمين نامداري نـماند
    وگرچـه بـلـندند و نيك اخـترند
    همانسـت و هم بزم و هم رزمگاه
    بـه پيلان و كوس و تـبيره زنان
    هـمي گردد از سم اسپان ستوه
    گر آييد نزديك ما هـم رواسـت
    نـباشـم فراوان بدين جايگاه
    سواري و زيبايي و پاي و پر
    كـه بي مرد زن چون بود در جـهان
    بـه بينم كه فرجام اين كار چيست
    هـمـه راز بيرون كشيد از نهفت
    ز گـفـتار دل را بـپرداخـتـند
    سـخـن گوي و داننده و هوشيار
    بدو در نـشانده فراوان گـهر
    كه هر يك جز اندر خور شاه نيست
    اباگوهران هر يكي سي رطـل
    يكايك پذيره شويمـش بـه راه
    ز دانايي شاه وز فرهي
    سخنـها همـه با خرد بود جفت
    ز كار زنان مانده اندر شـگـفـت
    وزو برف با كوه و درگشت راسـت
    ز سرما و برف اندر آن روزگار
    بر آتـش همي رفت گفتي سـپاه
    ز نـعـل سواران زمين برفروخـت
    كـه مردم بـسان شـب تيره ديد
    بـه كردار قير و شبه كفچ و لفـچ
    هـمي از دهان آتـش آمد برون
    هـمان هديه مردمان سياه
    ز ما بود كامد شـما را زيان
    ترا و سـپاه تو ديديم و بـس
    چو آسوده گشتـند شاه و سـپاه
    دل آراسـتـه سوي شـهر زنان
    هـمـه پاك با افـسر و گوشوار
    هـمـه جاي روشن دل و نيكبخت
    ز گسـتردنيها بـه رنـگ و نـگار
    زنان پيش رفـتـند ز آباد بوم
    هـمان جامه و گوهر و رنگ و بوي
    بران خرمي جايگه ساخـتـشان
    بـه ديدار برداشت زان شهر بـهر هـمي بود تا رازها شد درسـت
    هـمي بود تا رازها شد درسـت


/ 675