سـكـندر چو بشنيد شد سوي كوه سرافيل را ديد صوري بـه دسـت پر از باد لـب ديدگان پرزنـم چو بر كوه روي سـكـندر بديد كـه اي بـنده آز چـندين مـكوش كـه چـندين مرنج از پي تاج و تخت چـنين داد پاسـخ بدو شـهريار كـه جز جنبش و گردش اندر جـهان ازان كوه با نالـه آمد فرود بران راه تاريك بـنـهاد روي چو آمد بـه تاريكي اندر سـپاه كـه هركـس كه بردارد از كوه سنگ وگر برندارد پـشيمان شود سـپـه سوي آواز بـنـهاد گوش كـه بردارد آن سـنـگ اگر بـگذرد يكي گفـت كين رنج هست از گـناه دگر گفـت لخـتي بـبايد كـشيد يكي برد زان سـنـگ و ديگر نـبرد چو از آب حيوان بـه هامون شدند بجـسـتـند هركـس بر و آستي كـنار يكي پر ز ياقوت بود پشيمان شد آنكس كه كم داشت اوي پـشيمان تر آنكس كه خود برنداشتدو هفـتـه بر آن جايگه بر بـماند دو هفـتـه بر آن جايگه بر بـماند
بـه ديدار بر تيغ شد بي گروه برافراخـتـه سر ز جاي نشسـت كـه فرمان يزدان كي آيد كـه دم چو رعد خروشان فـغان بركـشيد كـه روزي به گوش آيدت يك خروش بـه رفـتـن بياراي و بربند رخـت كـه بـهر مـن اين آمد از روزگار نـبينـم هـمي آشـكار و نـهان هـمي داد نيكي دهـش را درود بـه پيش اندرون مردم راه جوي خروشي برآمد ز كوه سياه پـشيمان شود ز آنك دارد به چنـگ بـه هر درد دل سوي درمان شود پرانديشـه شد هركسي زان خروش پي رنـج ناآمده نـشـمرد پـشيماني و سنـگ بردن بـه راه مـگر درد و رنجش نـبايد چـشيد يكي ديگر از كاهـلي داشـت خرد ز تاريكي راه بيرون شدند پديدار شد كژي و كاسـتي يكي را پر از گوهر نابـسود زبرجد چـنان خار بـگذاشـت اوي ازان گوهر پربـها سر بـگاشـتچو آسوده تر گشـت لـشـكر براند چو آسوده تر گشـت لـشـكر براند