شماره 36 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 36





  • سوي باخـتر شد چو خاور بديد
    بره بر يكي شارسـتان ديد پاك
    چو آواز كوس آمد از پـشـت پيل
    جـهانـجوي چون ديد بنواختشان
    بـپرسيد كايدر چه باشد شگفـت
    زبان برگـشادند بر شـهريار
    كه ما را يكي كار پيش است سخت
    بدين كوه سر تا بـه ابر اندرون
    ز چيز كـه ما را بدو تاب نيسـت
    چو آيند بـهري سوي شـهر ما
    هـمـه رويهاشان چو روي هيون
    سيه روي و دندانـها چون گراز
    همه تن پر از موي و موي همچو نيل
    بخسـپـند يكي گوش بستر كنند
    ز هر ماده يي بـچـه زايد هزار
    بـه گرد آمدن چون ستوران شوند
    بـهاران كز ابر ا ندرآيد خروش
    چو تـنين ازان موج بردارد ابر
    فرود افـگـند ابر تـنين چو كوه
    خورش آن بود سال تا سالـشان
    گياشان بود زان سپـس خوردني
    چو سرما بود سـخـت لاغر شوند
    بـهاران بـبيني بـه كردار گرگ
    اگر پادشا چاره يي سازدي
    بـسي آفرين يابد از هركـسي
    بزرگي كـن و رنـج ما را بـساز
    سكـندر بماند اندر ايشان شگفت
    چـنين داد پاسخ كه از ماست گنج
    برآرم مـن اين راه ايشان بـه راي
    يكايك بگـفـتـند كاي شـهريار
    ز ما هرچ بايد هـمـه بـنده ايم
    بياريم چـندانـك خواهي تو چيز
    سـكـندر بيامد نـگـه كرد كوه
    بـفرمود كاهـنـگران آوريد
    كـج و سنگ و هيزم فزون از شمار
    بي اندازه بردند چيزي كه خواسـت
    ز ديوارگر هـم ز آهـنـگران
    ز گيتي به پيش سـكـندر شدند
    ز هر كـشوري دانـشي شد گروه
    ز بـن تا سر تيغ بالاي اوي
    ازو يك رش انگشت و آهـن يكي
    هـمي ريخـت گوگردش اندر ميان
    هـمي ريخت هر گوهري يك رده
    بـسي نـفـت و روغن برآميختند
    بـه خروار انگـشـت بر سر زدند
    دم آورد و آهـنـگران صدهزار
    خروش دمـنده برآمد ز كوه
    چـنين روزگاري برآمد بران
    گـهرها يك اندر دگر ساخـتـند
    ز ياجوج و ماجوج گيتي برسـت
    برش پانـصد بود بالاي اوي
    ازان نامور سد اسـكـندري
    برو مـهـتران خواندند آفرين
    ز چيزي كـه بود اندران جايگاه نـپذرفـت ازيشان و خود برگرفت
    نـپذرفـت ازيشان و خود برگرفت



  • ز گيتي هـمي راي رفـتـن گزيد
    كـه نگذشـت گويي بروباد و خاك
    پذيره شدندش بزرگان دو ميل
    بـه خورشيد گردن برافراختـشان
    كزان برتر اندازه نـتوان گرفـت
    بـه ناليدن از گردش روزگار
    بـگوييم با شاه پيروزبـخـت
    دل ما پر از رنج و دردسـت و خون
    ز ياجوج و ماجوج مان خواب نيست
    غـم و رنـج باشد همه بـهر ما
    زبانـها سيه ديده ها پر ز خون
    كـه يارد شدن نزد ايشان فراز
    بر و سينه و گوشـهاشان چو پيل
    دگر بر تـن خويش چادر كـنـند
    كـم و بيش ايشان كه داند شمار
    تـگ آرند و بر سان گوران شوند
    هـمان سـبز دريا برآيد به جوش
    هوا برخروشد بـسان هژبر
    بيايند زيشان گروها گروه
    كـه آگـنده گردد بر و يالـشان
    بيارند هر سو ز آوردني
    بـه آواز بر سان كـفـتر شوند
    بـغرند بر سان پيل سـترگ
    كزين غـم دل ما بـپردازدي
    ازان پـس به گيتي بماند بـسي
    هـم از پاك يزدان نـه اي بي نياز
    غـمي گشت و انديشه ها برگرفت
    ز شـهر شـما يارمندي و رنـج
    نـبيروي نيكي دهـش يك خداي
    ز تو دور بادا بد روزگار
    پرسـتـنده باشيم تا زنده ايم
    كزين بيش كاري نداريم نيز
    بياورد زان فيلـسوفان گروه
    مـس و روي و پـتـك گران آوريد
    بياريد چـندانـك آيد بـه كار
    چو شد ساخته كار و انديشه راست
    هرانكـس كـه استاد بود اندران
    بدان كار بايسـتـه ياور شدند
    دو ديوار كرد از دو پـهـلوي كوه
    چو صد شاه رش كرده پهـناي اوي
    پراگـنده مـس در ميان اندكي
    چـنين باشد افـسون دانا كيان
    چو از خاك تا تيغ شد آژده
    هـمي بر سر گوهران ريخـتـند
    بـفرمود تا آتـش اندر زدند
    بـه فرمان پيروزگر شـهريار
    سـتاره شد از تف آتـش سـتوه
    دم آتـش و رنـج آهـنـگران
    وزان آتـش تيز بـگداخـتـند
    زمين گشت جاي خرام و نشسـت
    چو سيصد بدي نيز پـهـناي اوي
    جـهاني برسـت از بد داوري
    كـه بي تو مـبادا زمان و زمين
    فراوان بـبردند نزديك شاه جـهان مانده زان كار اندر شگفت
    جـهان مانده زان كار اندر شگفت


/ 675