شماره 38 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 38





  • ز راه بيابان بـه شـهري رسيد
    هـمـه بوم و بر باغ آباد بود
    پذيره شدندش بزرگان شـهر
    برو هـمـگـنان آفرين خواندند
    هـمي گفت هركس كه اي شهريار
    بدين شـهر هرگز نيامد سـپاه
    كـنون كامدي جان ما پيش تسـت
    سـكـندر دل از مردمان شاد كرد
    بـپرسيد ازيشان كـه ايدر شگفـت
    چـنين داد پاسـخ بدو رهـنـماي
    شگفـتيسـت ايدر كـه اندر جهان
    درختيسـت ايدر دو بن گشته جفت
    يكي ماده و ديگري نر اوي
    بـه شـب ماده گويا و بويا شود
    سـكـندر بـشد با سواران روم
    بـپرسيد زيشان كـه اكنون درخـت
    چـنين داد پاسـخ بدو ترجـمان
    سـخـن گوي گردد يكي زين درخت
    شـب تيره گون ماده گويا شود
    بـپرسيد چون بـگذريم از درخـت
    چـنين داد پاسـخ كزو بـگذري
    چو زو برگذشـتي نـماندت جاي
    بيابان و تاريكي آيد بـه پيش
    نـه كـس ديد از ما نه هرگز شـنيد
    هـمي راند با روميان نيك بـخـت
    زمينـش ز گرمي هـمي بردميد
    ز گوينده پرسيد كين پوست چيسـت
    چـنين داد پاسـخ بدو نيك بـخـت
    چو بايد پرسـتـندگان را خورش
    چو خورشيد بر تيغ گـنـبد رسيد
    كـه آمد ز برگ درخـت بـلـند
    بـترسيد و پرسيد زان ترجـمان
    چـنين برگ گويا چـه گويد هـمي
    چـنين داد پاسخ كه اي نيك بخـت
    كـه چـندين سكندر چه پويد به دهر
    ز شاهيش چون سال شد بر دو هفت
    سـكـندر ز ديده بـباريد خون
    ازان پـس بـه كس نيز نگشاد لـب
    سـخـن گوي شد برگ ديگر درخت
    چـه گويد همي اين دگر شاخ گفـت
    چـنين داد پاسخ كـه اين ماده شاخ
    از آز فراوان نـگـنـجي هـمي
    ترا آز گرد جـهان گشـتـن اسـت
    نـماندت ايدر فراوان درنـگ
    بـپرسيد از ترجـمان پادشا
    يكي بازپرسـش كه باشم بـه روم
    مـگر زنده بيند مرا مادرم
    چـنين گـفـت با شاه گويا درخت
    نـه مادرت بيند نه خويشان بـه روم
    بـه شـهر كـسان مرگت آيد نه دير
    چو بشـنيد برگشت زان دو درخـت
    چو آمد بـه لشـكرگـه خويش باز
    بـه شـهر اندرون هديه ها ساختند
    يكي جوشـني بود تابان چو نيل
    دو دندان پيل و برش پـنـج بود
    زره بود و ديباي پرمايه بود
    بـه سنـگ درم هر يكي شست من بـپذرفـت زان شـهر و لشكر براند
    بـپذرفـت زان شـهر و لشكر براند



  • بـبد شاد كاواز مردم شـنيد
    در مردم از خرمي شاد بود
    كـسي را كـه از مردمي بود بـهر
    هـمـه زر و گوهر برافـشاندند
    انوشـه كـه كردي بـمابر گذار
    نـه هرگز شنيدست كـس نام شاه
    كـه روشـن روان بادي و تن درست
    ز راه بيابان تـن آزاد كرد
    چـه چيزسـت كاندازه بايد گرفـت
    كـه اي شاه پيروز پاكيزه راي
    كـسي آن نديد آشـكار و نـهان
    كـه چونان شگفتي نشايد نهفـت
    سـخـن گو بود شاخ با رنـگ و بوي
    چو روشـن شود نر گويا شود
    هـمان نامداران آن مرز و بوم
    سـخـن كي سرايد به آواز سخـت
    كـه از روز چون بـگذرد نـه زمان
    كـه آواز او بـشـنود نيك بـخـت
    بر و برگ چون مـشـك بويا شود
    شگفـتي چه پيش آيد اي نيك بخت
    ز رفـتـنـت كوتـه شود داوري
    كران جـهان خواندش رهـنـماي
    بـه سيري نيامد كس از جان خويش
    كـه دام و دد و مرغ بر ره پريد
    چو آمد بـه نزديك گويا درخـت
    ز پوسـت ددان خاك پيدا نديد
    ددان را برين گونـه درنده كيسـت
    كـه چـندين پرستـنده دارد درخت
    ز گوشـت ددان باشدش پرورش
    سـكـندر ز بالا خروشي شـنيد
    خروشي پر از سهـم و ناسودمـند
    كـه اي مرد بيدار نيكي گـمان
    كـه دل را بـه خوناب شويد هـمي
    هـمي گويد اين برگ شاخ درخـت
    كـه برداشـت از نيكويهايش بـهر
    ز تـخـت بزرگي بـبايدش رفـت
    دلـش گـشـت پر درد از رهنمون
    پر از غـم هـمي بود تا نيم شـب
    دگر باره پرسيد زان نيك بـخـت
    سخـن گوي بـگـشاد راز از نهفت
    هـمي گويد اندر جـهان فراخ
    روان را چرا بر شكـنـجي هـمي
    كـس آزردن و پادشا كشتن اسـت
    مـكـن روز بر خويشتن تار و تنـگ
    كـه اي مرد روشـن دل و پارسا
    چو پيش آيد آن گردش روز شوم
    يكي تا بـه رخ بركـشد چادرم
    كـه كوتاه كـن روز و بربـند رخـت
    نـه پوشيده رويان آن مرز و بوم
    شود اخـتر و تاج و تخـت از تو سير
    دلش خسته گشته به شمشير سخت
    برفـتـند گردان گردن فراز
    بزرگان بر پادشا تاخـتـند
    بـه بالاي و پـهـناي يك چرم پيل
    كـه آن را بـه برداشتـن رنـج بود
    ز زر كرده آگـنده صد خايه بود
    ز زر و ز گوهر يكي كرگدن ز ديده هـمي خون دل برفـشاند
    ز ديده هـمي خون دل برفـشاند


/ 675