شماره 39 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 39





  • وزان روي لشكر سوي چين كشيد
    هـمي راند منزل به منزل به دشت
    ز ديبا سراپرده يي بركـشيد
    يكي نامـه فرمود پـس تا دبير
    نوشتـند هرگونه يي خوب و زشت
    سكـندر بـشد چون فرستاده يي
    كـه با او بدي يك دل و يك سخـن
    سـپـه را به سالار لشكر سپرد
    چو آگاهي آمد بـه فـغـفور ازين
    پذيره فرسـتاد چـندي سـپاه
    چو آمد بران بارگاه بزرگ
    بيامد ز دهـليز تا پيش اوي
    دوان پيش او رفـت و بردش نـماز
    بـپرسيد فـغـفور و بنواختـش
    چو برزد سر از كوه روشـن چراغ
    فرسـتاده شاه را پيش خواند
    بگفـت آنـچ بايسـت و نامه بداد
    بران نامـه عـنوان بد از شاه روم
    كـه خوانـند شاهان برو آفرين
    جـهاندار و دانـنده و رهـنـماي
    دگر گـفـت فرمان ما سوي چين
    نـبايد بـسيچيد ما را به جنـگ
    چو دارا كـه بد شـهريار جـهان
    ز خاور برو تا در باخـتر
    شـمار سـپاهـم نداند سپـهر
    اگر هيچ فرمان ما بـشـكـني
    چو نامـه بـخواني بياراي ساو
    گر آيي بيني مرا با سـپاه
    بداريم بر تو هـمين تاج و تـخـت
    وگر كـند باشي بـه پيش آمدن
    ز چيزي كه باشد طرايف بـه چين
    هـم از جامه و پرده و تخـت عاج
    ز چيزي كه يابي فرستي به گنـج
    سـپاه مرا بازگردان ز راه
    چو سالار چين زان نشان نامـه ديد
    بـخـنديد و پس با فرستاده گفت
    بـگوي آنـچ داني ز گفـتار اوي
    فرسـتاده گفـت اي سپهدار چين
    بـه مردي و رادي و بخـش و خرد
    بـه بالاي سروسـت و با زور پيل
    زبانـش بـه كردار برنده تيغ
    چو بشنيد فغفور چين اين سخـن
    بـفرمود تا خوان و مي خواستـند
    هـمي خورد مي تا جهان تيره شد
    سـپـهدار چين با فرستاده گفت
    چو روشن شود نامه پاسخ كـنيم
    سـكـندر بيامد ترنجي به دست
    چو خورشيد برزد سر از برج شير
    سـكـندر بـه نزديك فغفور شد
    بـپرسيد زو گفت شـب چون بدي
    ازان پـس بـفرمود تا شد دبير
    مران نامـه را زود پاسخ نوشـت
    نـخـسـت آفرين كرد بر دادگر
    خداوند فرهـنـگ و پرهيز و دين
    رسيد اين فرسـتاده چرب گوي
    سخـنـهاي شاهان همه خواندم
    ز داراي داراب و فريان و فور
    كـه پيروز گشتي بريشان همـه
    تو داد خداوند خورشيد و ماه
    چو بر مـهـتري بـگذرد روزگار
    چو فرجامـشان روز رزم تو بود
    تو زيشان مكـن كـشي و برتري
    كـجا شد فريدون و ضحاك و جـم
    مـن از تو نترسم نه جـنـگ آورم
    كـه خون ريختن نيسـت آيين ما
    بـخواني مرا بر تو باشد شكسـت
    فزون زان فرستم كه داراي منـش
    سكـندر بـه رخ رنگ تشوير خورد
    به دل گفت ازين پس كس اندر جهان
    ز ايوان بيامد به جاي نشـسـت
    سرافراز فغـفور بگـشاد گـنـج
    نخسـتين بـفرمود پـنـجاه تاج
    ز سيمين و زرينـه اشـتر هزار
    ز ديباي چيني و خز و حرير
    هزار اشـتر باركـش بار كرد
    ز سنـجاب و قاقم ز موي سـمور
    بياورد زين هر يكي ده هزار
    گرانـمايه صد زين به سيمين ستام
    بـبردند سيصد شـتر سرخ موي
    يكي مرد با سنگ و شيرين سخـن
    بـفرمود تا با درود و خرام
    كـه يك چند باشد به نزديك چين
    فرسـتاده شد با سكندر بـه راه
    چو مـلاح روي سـكـندر بديد
    چو دسـتور با لشـكر آمدش پيش
    سـپاهـش برو خواندند آفرين
    بدانسـت چيني كه او هست شاه
    سـكـندر بدو گفـت پوزش مكن
    بـبود آن شـب و بامداد پـگاه
    فرسـتاده را چيز بخشيد و گفـت
    برو پيش فـغـفور چيني بـگوي
    گر ايدر بباشي همي چين تراست
    بياسايم ايدر كـه چـندين سـپاه فرسـتاده برگشـت و آمد چو باد
    فرسـتاده برگشـت و آمد چو باد



  • سر نامداران بـه بيرون كـشيد
    چـهـل روز تا پيش دريا گذشـت
    سـپـه را بـه مـنزل فرود آوريد
    نويسد ز اسـكـندر شـهرگير
    نويسـنده چون نامه اندر نوشـت
    گزين كرد بينادل آزاده يي
    بـگويد بـه مهـتر كه كن يا مكن
    وزان روميان پـنـج دانا بـبرد
    كـه آمد فرسـتاده يي سوي چين
    سـكـندر گرازان بيامد بـه راه
    بديد آن گزيده سـپاه بزرگ
    پرانديشـه جان بدانديش اوي
    نشـسـت اندر ايوان زماني دراز
    يكي نامور جايگـه ساخـتـش
    بـبردند بالاي زرين جـناغ
    سـكـندر فراوان سخنـها براند
    سخـنـهاي قيصر همـه كرد ياد
    جـهاندار و سالار هر مرز و بوم
    زما بـندگان جـهان آفرين
    خداوند پاكي و نيكي فزاي
    چنانـسـت كـه آباد ماند زمين
    كـه از جنگ شد روز بر فور تنـگ
    چو فريان تازي و ديگر مـهان
    ز فرمان ما كـس نـجويد گذر
    وگر بـشـمرد نيز ناهيد و مـهر
    تـن و بوم و كشور به رنج افگـني
    مرنـجان تـن خويش و با بد مكاو
    بـبينـم ترا يك دل و نيك خواه
    بـه چيزي گزندت نيايد ز بـخـت
    ز كـشور سوي شاه خويش آمدن
    ز زرينـه و اسـپ و تيغ و نـگين
    ز ديباي پرمايه و طوق و تاج
    چو خواهي كـه از ما نيايدت رنـج
    بـباش ايمن از گنج و تخت و كلاه
    برآشـفـت و پس خامشي برگزيد
    كـه شاه ترا آسمان باد جـفـت
    ز بالا و مردي و ديدار اوي
    كـسي چون سكندر مدان بر زمين
    ز انديشـه هر كـسي بـگذرد
    بـه بخشـش به كردار درياي نيل
    بـه چربي عـقاب اندر آرد ز ميغ
    يكي ديگر انديشـه افگـند بـن
    بـه باغ اندر ايوان بياراسـتـند
    سر ميگـساران ز مي خيره شد
    كـه با شاه تو مشتري باد جفـت
    بـه ديدار تو روز فرخ كـنيم
    ز ايوان سالار چين نيم مـسـت
    سـپـهر اندر آورد شب را بـه زير
    از انديشـه بد دلـش دور شد
    كـه بيرون شدي دوش ميگون بدي
    بياورد قرطاس و مشـك و عـبير
    بياراسـت قرطاس را چون بهشت
    خداوند مردي و داد و هـنر
    ازو باد بر شاد روم آفرين
    هـم آن نامه شاه فرهنـگ جوي
    وزان با بزرگان سـخـن راندم
    سـخـن هرچ پيدا بد از رزم و سور
    شـبان بودي و شـهرياران رمـه
    بـه مردي مدان و فزون سـپاه
    چـه در سور ميرد چـه در كارزار
    زمانـه نـه كاهد نـخواهد فزود
    كـه گر ز آهني بي گمان بـگذري
    فراز آمد از باد و شد سوي دم
    نـه بر سان تو باد گيرد سرم
    نـه بد كردن اندرخور دين ما
    كـه يزدان پرستم نه خسروپرست
    ز بخشـش نباشد مرا سرزنـش
    ز گـفـتار او بر جـگر تير خورد
    نـبيند مرا رفـتـه جايي نـهان
    ميان از پي بازگشتن بـبـسـت
    ز بخشش نيامد به دلش ايچ رنـج
    بـه گوهر بياگـنده ده تخـت عاج
    بـفرمود تا برنـهادند بار
    ز كافور وز مشـك و بوي و عـبير
    تـن آسان شد آنـكو درم خوار كرد
    ز گـسـتردنيها و جام بـلور
    خردمـند گنـجور بربـسـت بار
    ز زرينـه پـنـجاه بردند نام
    طرايف بدو دار چيني بدوي
    گزين كرد زان چينيان كـهـن
    بيايد بر شاه و آرد پيام
    برو نامداران كـنـند آفرين
    گـماني كه بردي كه اويست شاه
    سـبـك زورقي بادبان بركـشيد
    بگـفـت آنـچ آمد ز بازار خويش
    هـمـه برنـهادند سر بر زمين
    پياده بيامد غريوان بـه راه
    مران پيش فغفور زين در سـخـن
    بـه آرام بنشست بر تخـت شاه
    كـه با تو روان مسيحست جفـت
    كـه نزديك ما يافـتي آب روي
    وگر جاي ديگر خرامي رواسـت
    بـه تـندي نشايد كشيدن به راه بـه فـغـفور پيغام قيصر بداد
    بـه فـغـفور پيغام قيصر بداد


/ 675