شماره 40 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 40





  • بدان جايگـه شاه ماهي بـماند
    ازان سـبز دريا چو گشتـند باز
    چو منزل به منزل به حلوان رسيد
    بـه پيش آمدندش بزرگان شـهر
    برفـتـند با هديه و با نـار
    سكندر سبك پرسش اندر گرفت
    بدو گفـت گوينده كاي شـهريار
    برين مرز درويشي و رنج هسـت
    چو گفـتار گوينده بشـنيد شاه
    پذيره شدندش سواران سـند
    هرانكس كه از فور دل خسته بود
    بردند پيلان و هـندي دراي
    سر سـنديان بود بـنداه نام
    يكي رزمشان كرده شد همـگروه
    شب آمد بران دشت سندي نماند
    به دست آمدش پيل هشتاد و پنج
    زن و كودك و پير مردان بـه راه
    كـه اي شاه بيدار با راي و هوش
    كـه فرجام هـم روز تو بـگذرد
    سـكـندر بريشان نياورد مـهر
    گرفـتـند زيشان فراوان اسير
    سوي نيمروز آمد از راه بـسـت
    وزان جايگه شد به سوي يمـن
    چو بشـنيد شاه يمن با مـهان
    بـسي هديه ها كز يمـن برگزيد
    ده اشـتر ز برد يمـن بار كرد
    دگر ده شـتر بار كرد از درم
    دگر سـلـه زعـفران بد هزار
    زبرجد يكي جام بودش به گنـج
    يكي جام ديگر بدش لاژورد
    ز ياقوت سرخ از برش ده نـگين
    بـه پيش سراپرده شـهريار
    سكـندر بـپرسيد و بنواختشان
    برو آفرين كرد شاه يمـن
    به تو شادم ار باشي ايدر دو ماه
    سـكـندر برو آفرين كرد و گفت بـه شبـگير شاه يمن بازگشت
    بـه شبـگير شاه يمن بازگشت



  • پس انگـه بجنـبيد و لشكر براند
    بيابان گرفـتـند و راه دراز
    يكي مايه ور باره و شـهر ديد
    كـسي كش ز نام و خرد بود بهر
    ز حـلوان سران تا در شـهريار
    كـه ايدر چه بينيد چيزي شگفت
    ندانيم چيزي كـه آيد بـه كار
    كزين بگذري باد ماند به دسـت
    ز حلوان سوي سند شد با سپاه
    هـمان جنـگ را ياور آمد ز هند
    به خون ريختن دستها شسته بود
    خروش آمد و نالـه كرناي
    سواري سرافراز با راي و كام
    زمين شد ز افگـنده بر سان كوه
    سكـندر سـپاه از پس اندر براند
    همان تاج زرين و شمشير و گنج
    برفـتـند گريان بـه نزديك شاه
    مشور اين بر و بوم و بر بد مكوش
    خنـك آنـك گيتي به بد نسپرد
    بران خستگان هيچ ننمود چـهر
    زن و كودك خرد و برنا و پير
    همه روي گيتي ز دشمن بشست
    جـهاندار و با نامدار انجـمـن
    بيامد بر شـهريار جـهان
    بـهاگير و زيبا چنانـچون سزيد
    دگر پـنـج را بار دينار كرد
    چو باشد درم دل نباشد به غـم
    ز ديبا و هرجامـه بي شـمار
    هـمان در ناسفته هفتاد و پنـج
    نـهاد اندرو شسـت ياقوت زرد
    بـه فرمانـبران داد و كرد آفرين
    رسيدند با هديه و با نـار
    بر تخـت نزديك بنشاختـشان
    كـه پيروزگر باش بر انجـمـن
    برآسايد از راه شاه و سـپاه
    كـه با تو هميشه خرد باد جفت ز لشـكر جهاني پر آواز گشـت
    ز لشـكر جهاني پر آواز گشـت


/ 675