شماره 45 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 45





  • چو آمد سكـندر به اسـكـندري
    بـه هامون نـهادند صـندوق اوي
    بـه اسكـندري كودك و مرد و زن
    اگر برگرفـتي ز مردم شـمار
    حـكيم ارسـطاليس پيش اندرون
    برآن تنـگ صندوق بنهاد دسـت
    كـجا آن هش و دانـش و راي تو
    بـه روز جواني برين مايه سال
    حـكيمان رومي شدند انجـمـن
    ز پايت كه افگند و جانت كه خست
    دگر گفـت چـندين نهفـتي تو زر
    دگر گفت كز دست تو كس نرسـت
    دگر گفـت كاسودي از درد و رنـج
    دگر گـفـت چون پيش داور شوي
    دگر گفـت بي دسـتـگاه آن بود
    دگر گـفـت ما چون تو باشيم زود
    دگر گـفـت چون بيندت اوسـتاد
    دگر گفت كز مرگ چون تو نرسـت
    دگر گفـت كاي برتر از ماه و مـهر
    دگر گـفـت مرد فراوان هـنر
    كـنون اي هـنرمـند مرد دلير
    دگرگـفـت ديبا بـپوشيده اي
    كـنون سر ز ديبا برآور كـه تاج
    دگر گـفـت كز ماه رخ بـندگان
    بريدي و زر داري اندر كـنار
    دگر گفـت پرسنده پرسد كـنون
    كـه خون بزرگان چرا ريخـتي
    خنـك آنـكـسي كز بزرگان بمرد
    دگر گـفـت روز تو اندرگذشـت
    هرانكـس كه او تاج و تخت تو ديد
    كـه بر كس نماند چو بر تو نـماند
    دگر گـفـت كردار تو بادگشـت
    بـبيني كـنون بارگاه بزرگ
    دگر گـفـت كاندر سراي سپنـج
    كـه بـهر تو اين آمد از رنـج تو
    نـجويي هـمي نالـه بوق را
    دگر گفت چون لشكرت بازگشـت هـمانا پـس هركـسي بنگري
    هـمانا پـس هركـسي بنگري



  • جـهان را دگرگونـه شد داوري
    زمين شد سراسر پر از گفت وگوي
    بـه تابوت او بر شدند انجـمـن
    مـهـندس فزون آمدي صد هزار
    جـهاني برو ديدگان پر ز خون
    چنين گفت كاي شاه يزدان پرست
    كـه اين تنـگ تابوت شد جاي تو
    چرا خاك را برگزيدي نـهال
    يكي گفـت كاي پيل رويينه تـن
    كجا آن همه حزم و راي و نشست
    كـنون زر دارد تـنـت را بـه بر
    چرا سودي اي شاه با مرگ دست
    هـم از جستن پادشاهي و گنـج
    هـمان بر كه كشتي همان بدروي
    كـه ريزنده خون شاهان بود
    كـه بودي تو چون گوهر نابـسود
    بياموزد آن چيز كـت نيسـت ياد
    بـه بيشي سزد گر نيازيم دسـت
    چه پوشي همي ز انجمن خوب چهر
    بـكوشد كـه چـهره بپوشد به زر
    ترا زر زرد آوريدسـت زير
    نـپوشيده را نيز رخ ديده اي
    هـمي جويدت ياره و تخـت عاج
    ز چيني و رومي پرسـتـندگان
    بـه رسـم كيان زر و ديبا مدار
    چـه ياد آيدت پاسخ رهـنـمون
    بـه سخـتي به گنج اندر آويختي
    ز گيتي جز از نيك نامي نـبرد
    زبانـت ز گـفـتار بيكار گشـت
    عـنان از بزرگي بـبايد كـشيد
    درخـت بزرگي چـه بايد نـشايد
    سر سركـشان از تو آزاد گشـت
    جـهاني جدا كرده از ميش گرگ
    چرا داشـتي خويشتن را به رنـج
    يكي تـنـگ تابوت شد گنـج تو
    بـه سـند آمدت بند صـندوق را
    تو تنـها نماني برين پهن دشـت فراوان غـم زندگاني خوري
    فراوان غـم زندگاني خوري


/ 675