ازان پـس بيامد دوان مادرش هـمي گـفـت كاي نامور پادشا بـه نزديكي اندر تو دوري ز مـن روانـم روان ترا بـنده باد ازان پـس بشد روشنـك پر ز درد جـهاندار داراي دارا كـجاسـت هـمان خسرو و اشك و فريان و فور دگر شـهرياران كـه روز نـبرد چو ابري بدي تـند و بارش تـگرگ ز بـس رزم و پيكار و خون ريختـن زمانـه ترا داد گـفـتـم جواز چو كردي جـهان از بزرگان تـهي درخـتي كـه كشتي چو آمد به بار چو تاج سـپـهر اندر آمد بـه زير نهفـتـند صـندوق او را به خاك ز باد اندر آرد برد سوي دم نيابي بـه چون و چرا نيز راه هـمـه نيكوي بايد و مردمي جز اينـت نبينـم همي بـهره يي اگر ماند ايدر ز تو نام زشـت چـنين اسـت رسم سراي كهن چو او سي و شش پادشا را بكشت برآورد پرمايه ده شارسـتان بجسـت آنچ هرگز نجستست كس سخـن بـه كه ويران نگردد سخن گذشـتـم ازين سد اسكـندري اگر چـند هـم بـگذرد روزگار اگر صد بـماني و گر صدهزاردل شـهريار جـهان شاد باد دل شـهريار جـهان شاد باد
فراوان بـماليد رخ بر برش جـهاندار و نيك اخـتر و پارسا هـم از دوده و لشكر و انجـمـن دل هرك زين شاد شد كـنده باد چـنين گـفـت كاي شاه آزادمرد كزو داشت گيتي همي پشت راست هـمان نامور خـسرو شـهرزور سرانـشان ز باد اندر آمد بـه گرد ترا گفتـم ايمن شدسـتي ز مرگ چـه تنـها چـه با لشكر آويختن هـمي داري از مردم خويش راز بينداخـتي تاج شاهـنـشـهي دل خاك بينـم ترا غـمـگـسار بزرگان ز گفـتار گـشـتـند سير ندارد جـهان از چـنين ترس و باك نـه دادسـت پيدا نه پيدا ستـم نـه كهـتر برين دست يابد نه شاه جوانـمردي و خوردن و خرمي اگر كـهـتر آيي وگر شـهره يي بدانـجا نيايي تو خرم بـهـشـت سـكـندر شد و ماند ايدر سخـن نـگر تا چه دارد ز گيتي به مشـت شد آن شارستانها كنون خارسـتان سـخـن ماند ازو اندر آفاق و بس چو از برف و باران سراي كـهـن همـه بـهـتري باد و نيك اختري نوشـتـه بـماند ز ما يادگار بـه خاك اندر آيد سرانـجام كارز هر بد تـن پاكـش آزاد باد ز هر بد تـن پاكـش آزاد باد