چو نـه ماه بگذشت بر ماه چـهر بـه مانـنده نامدار اردشير هـمان اردشيرش پدر كرد نام هـمي پروريدش به بربر بـه ناز مر او را كـنون مردم تيزوير بياموخـتـندش هـنر هرچ بود چنان شد به ديدار و فرهنگ و چهر پـس آگاهي آمد سوي اردوان كـه شير ژيانست هنـگام رزم يكي نامـه بنوشت پـس اردوان كـه اي مرد بادانش و رهنـماي شـنيدم كـه فرزند تو اردشير چو نامـه بخواني هـم اندر زمان ز بايسـتـه ها بي نيازش كنـم چو باشد بـه نزديك فرزند ما چو آن نامه شاه بابـك بـخواند بـفرمود تا پيش او شد دبير بدو گـفـت كاين نامـه اردوان مـن اينك يكي نامه نزديك شاه بـگويم كـه اينـك دل و ديده را فرسـتادم و دادمـش نيز پـند تو آن كن كه از رسم شاهان سزد در گنـج بگـشاد بابـك چو باد ز زرين سـتام و ز گوپال و تيغ ز دينار و ديبا و اسـپ و رهي بياورد و بـنـهاد پيش جوان بـسي هديه ها نيز با اردشيرز پيش نيا كودك نيك پي ز پيش نيا كودك نيك پي
يكي كودك آمد چو تابـنده مـهر فزاينده و فرخ و دلـپذير نيا شد بـه ديدار او شادكام برآمد برين روزگاري دراز هـمي خواندش بابكان اردشير هـنر نيز بر گوهرش بر فزود كـه گفتي همي زو فروزد سپهر ز فرهنـگ وز دانـش آن جوان بـه ناهيد ماند هـمي روز بزم سوي بابـك نامور پـهـلوان سخـن گوي و با نام و پاكيزه راي سواريسـت گوينده و يادگير فرستـش به نزديك ما شادمان ميان يلان سرفرازش كـنـم نـگوييم كو نيسـت پيوند ما بسي خون مژگان به رخ برفشاند هـمان نورسيده جوان اردشير بـخوان و نگه كن به روشن روان نويسـم فرستـم يكي نيك خواه دلاور جوان پـسـنديده را چو آيد بدان بارگاه بـلـند نـبايد كـه بادي برو بر وزد جوان را ز هرگونـه يي كرد شاد ز فرزند چيزش نيامد دريغ ز چيني و زربفت شاهنشـهي جوان شد پرسـتـنده اردوان ز ديبا و دينار و مشـك و عـبيربـه درگاه شاه اردوان شد بري بـه درگاه شاه اردوان شد بري