شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • چو آمد بـه نزديكي بارگاه
    جوان را به مهر اردوان پيش خواند
    بـه نزديكي تخـت بنشاختـش
    فرسـتاد هرگونـه يي خوردني
    ابا نامداران بيامد جوان
    چو كرسي نـهاد از بر چرخ شيد
    پرستـنده يي پيش خواند اردشير
    فرسـتاد نزديك شاه اردوان
    بديد اردوان و پـسـند آمدش
    پـسروار خـسرو همي داشتش
    به مي خوردن و خوان و نخچيرگاه
    همي داشتش همچو فرزند خويش
    چـنان بد كه روزي به نخـچيرگاه
    هـمي راند با اردوان اردشير
    پـسر بود شاه اردوان را چـهار
    بـه هامون پديد آمد از دور گور
    هـمـه بادپايان برانگيخـتـند
    هـمي تاخت پيش اندرون اردشير
    بزد بر سرون يكي گور نر
    بيامد هـم اندر زمان اردوان
    بديد آن يكي گور افگنده گـفـت
    چـنين داد پاسخ به شاه اردشير
    پـسر گفـت كين را من افگنده ام
    چـنين داد پاسـخ بدو اردشير
    يكي ديگر افگن برين هـم نـشان
    پر از خشـم شد زان جوان اردوان
    بدو گفـت شاه اين گناه منسـت
    ترا خود به بزم و به نـخـچيرگاه
    بدان تا ز فرزند مـن بـگذري
    برو تازي اسـپان ما را بـبين
    بران آخر اسـپ سالار باش
    بيامد پر از آب چـشـم اردشير
    يكي نامـه بـنوشـت پيش نيا
    كـه ما را چـه پيش آمد از اردوان
    هـمـه ياد كرد آن كجا رفته بود
    چو آن نامـه نزديك بابـك رسيد
    دلـش گشت زان كار پر درد و رنج
    فرسـتاد نزديك او ده هزار
    بـفرمود تا پيش او شد دبير
    كـه اين كـم خرد نورسيده جوان
    چرا تاخـتي پيش فرزند اوي
    نـكردي بـه تو دشمني ار بدي
    كـنون كام و خشنودي او بـجوي
    ز دينار لـخـتي فرسـتادمـت
    هرانگـه كـه اين مايه بردي بكار
    تـگاور هيون جـهانديده پير
    چو آن نامه برخواند خرسند گشت
    بگسـترد هرگونـه گسـتردني
    بـه نزديك اسـپان سرايي گزيد شـب و روز خوردن بدي كار اوي
    شـب و روز خوردن بدي كار اوي



  • بـگـفـتـند با شاه زان بارخواه
    ز بابـك سخـنـها فراوان براند
    بـه برزن يكي جايگه ساختـش
    ز پوشيدني هـم ز گـسـتردني
    بـه جايي كـه فرموده بود اردوان
    جهان گشت چون روي رومي سپيد
    هـمان هديه هايي كـه بد ناگزير
    فرسـتاده بابـك پـهـلوان
    جوانـمرد را سودمـند آمدش
    زماني بـه تيمار نگذاشـتـش
    به پيش خودش داشتي سال و ماه
    جدايي ندادش ز پيوند خويش
    پراگـنده شد لـشـكر و پور شاه
    جوانـمرد را شاه بد دلـپذير
    ازان هر يكي چون يكي شـهريار
    ازان لشكر گشن برخاسـت شور
    هـمي گرد با خوي برآميخـتـند
    چو نزديك شد در كـمان راند تير
    گذر كرد بر گور پيكان و پر
    بديد آن گـشاد و بر آن جوان
    كـه با دست آنكس هنر باد جفت
    كـه اين گور را من فگندم بـه تير
    هـمان جـفـت را نيز جوينده ام
    كه دشتي فراخست و هم گور و تير
    دروغ از گناهسـت بر سركـشان
    يكي بانـگ برزد بـه مرد جوان
    كـه پروردن آيين و راه منـسـت
    چرا برد بايد هـمي با سـپاه
    بـلـندي گزيني و كـنداوري
    هـم آن جايگـه بر سرايي گزين
    بـه هر كار با هر كـسي يار باش
    بر آخر اسـپ شد ناگزير
    پر از غـم دل و سر پر از كيميا
    كـه درد تنـش باد و رنـج روان
    كـجا اردوان از چه آشفـتـه بود
    نـكرد آن سخن نيز بر كـس پديد
    بياورد دينار چـندي ز گـنـج
    هيوني برافـگـند گرد و سوار
    يكي نامـه فرمود زي اردشير
    چو رفـتي بـه نخـچير با اردوان
    پرسـتـنده اي تو نـه پيوند اوي
    كـه خود كرده اي تو به نابـخردي
    مـگردان ز فرمان او هيچ روي
    بـه نامـه درون پندها دادمـت
    دگر خواه تا بـگذرد روزگار
    بيامد دوان تا بر اردشير
    دلـش سوي نيرنگ و اروند گشت
    ز پوشيدنيها و از خوردني
    نـه اندر خور كار جايي گزيد مي و جام و رامشـگران يار اوي
    مي و جام و رامشـگران يار اوي


/ 675