شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • يكي كاخ بود اردوان را بـلـند
    كـه گـلـنار بد نام آن ماه روي
    بر اردوان هـمـچو دسـتور بود
    بروبر گرامي تر از جان بدي
    چـنان بد كه روزي برآمد بـه بام
    نـگـه كرد خـندان لب اردشير
    هـمي بود تا روز تاريك شد
    كـمـندي بران كنـگره بر ببست
    بـه گـسـتاخي از باره آمد فرود
    بيامد خرامان بر اردشير
    ز بالين ديبا سرش برگرفـت
    نـگـه كرد برنا بران خوب روي
    بدان ماه گفت از كـجا خاسـتي
    چـنين داد پاسخ كه من بـنده ام
    دلارام گـنـجور شاه اردوان
    كـنون گر پذيري ترا بـنده ام
    بيايم چو خواهي بـه نزديك تو
    چو لـخـتي برآمد برين روزگار
    جـهانديده بيدار بابـك بـمرد
    چو آگاهي آمد سوي اردوان
    گرفـتـند هر مهـتري ياد پارس
    بـفرمود تا كوس بيرون برند
    جـهان تيره شد بر دل اردشير
    دل از لـشـكر اردوان برگرفـت
    كـه از درد او بد دلـش پرسـتيز
    ازان پس چنان بد كـه شاه اردوان
    بياورد چـندي بـه درگاه خويش
    هـمان نيز تا گردش روزگار
    فرسـتادشان نزد گـلـنار شاه
    سـه روز اندر آن كار شد روزگار
    چو گـنـجور بـشـنيد آوازشان
    سيم روز تا شب گذشته سه پاس
    پر از آرزو دل لـبان پر ز باد
    چـهارم بـشد مرد روشـن روان
    برفـتـند با زيجـها بركـنار
    بـگـفـتـند راز سپـهر بلـند
    كزين پـس كنون تانه بـس روزگار
    كـه بـگريزد از مهتري كهـتري
    وزان پـس شود شهرياري بلـند دل نامور مـهـتر نيك بـخـت
    دل نامور مـهـتر نيك بـخـت



  • بـه كاخ اندرون بنده يي ارجمـند
    نـگاري پر از گوهر و رنـگ و بوي
    بران خواسـتـه نيز گنـجور بود
    بـه ديدار او شاد و خـندان بدي
    دلـش گشت زان خرمي شادكام
    جوان در دل ماه شد جايگير
    هـمانا بـه شب روز نزديك شد
    گره زد برو چند و ببـسود دسـت
    هـمي داد نيكي دهـش را درود
    پر از گوهر و بوي مشـك و عـبير
    چو بيدار شد تنـگ در بر گرفـت
    بدان موي و آن روي و آن رنگ و بوي
    كـه پرغـم دلـم را بياراسـتي
    ز گيتي بـه ديدار تو زنده ام
    كـه از من بود شاد و روشن روان
    دل و جان بـه مـهر تو آگـنده ام
    درفـشان كـنـم روز تاريك تو
    شـكـسـت اندر آمد به آموزگار
    سراي كـهـن ديگري را سـپرد
    پر از غم شد و تيره گشتـش روان
    سپهـبد بـه مهتر پسر داد پارس
    ز درگاه لـشـكر بـه هامون برند
    ازان پير روشـن دل و دسـتـگير
    وزان آگـهي راي ديگر گرفـت
    بـه هر سو همي جست راه گريز
    ز اخـترشـناسان روشـن روان
    همي بازجست اختر و راه خويش
    ازان پـس كرا باشد آموزگار
    بدان تا كنـند اخـتران را نـگاه
    نـگـه كرده شد طالع شـهريار
    سخـن گفتـن از طالع و رازشان
    كـنيزك بپردخـت ز اخترشناس
    هـمي داشت گفتار ايشان به ياد
    كـه بـگـشايد آن راز با اردوان
    ز كاخ كـنيزك بر شـهريار
    همان حكم او بر چه و چون و چند
    ز چيزي بـپيچد دل نامدار
    سـپـهـبد نژادي و كـنداوري
    جـهاندار و نيك اختر و سودمـند ز گفتار ايشان غمي گشت سخت
    ز گفتار ايشان غمي گشت سخت


/ 675