شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • چـنان بد كه بي ماه روي اردوان
    ز ديبا نـبرداشـتي دوش و يال
    چو آمدش هنگام برخاسـتـن
    كـنيزك نيامد بـه بالين اوي
    بدربر سـپاه ايسـتاده بـه پاي
    ز درگاه برخاسـت سالار بار
    بدو گفـت گردنكـشان بر درند
    پرستـندگان را چنين گفت شاه
    ندارد نيايد بـه بالين مـن
    بيامد هـم انـگاه مـهـتر دبير
    وز آخر ببردست خـنـگ و سياه
    هـم انـگاه شد شاه را دلـپذير
    دل مرد جـنـگي برآمد ز جاي
    سواران جـنـگي فراوان بـبرد
    بره بر يكي نامور ديد جاي
    بـپرسيد زيشان كه شبگير هور
    يكي گفت زيشان كه اندر گذشت
    هـمي برگذشتـند پويان به راه
    بـه دم سواران يكي غرم پاك
    بـه دستور گفت آن زمان اردوان
    چنين داد پاسخ كه آن فر اوست
    گر اين غرم دريابد او را مـتاز
    فرود آمد آن جايگـه اردوان
    هـمي تاختـند از پس اردشير
    جوان با كـنيزك چو باد دمان
    كرا يار باشد سـپـهر بـلـند
    ازان تاختـن رنجـه شد اردشير
    جوانـمرد پويان به گلنار گفـت
    بـبايد بدين چشـمـه آمد فرود
    بـباشيم بر آب و چيزي خوريم
    چو هر دو رسيدند نزديك آب
    همي خواست كايد فرود اردشير
    جوانان بـه آواز گـفـتـند زود
    كـه رسـتي ز كام و دم اژدها
    نـبايد كـه آيي به خوردن فرود
    چو از پندگوي آن شـنيد اردشير
    ركيبش گران شد سبك شد عنان
    پـس اندر چو باد دمان اردوان
    بدانگـه كه بگذشت نيمي ز روز
    يكي شارستان ديد با رنگ و بوي
    چـنين گفـت با موبدان نامدار
    چـنين داد پاسخ بدو رهنـماي
    بدانگـه كه خورشيد برگشت زرد
    بدين شهر بگذشت پويان دو تـن
    يكي غرم بود از پـس يك سوار
    چـنين گفـت با اردوان كدخداي
    سپـه سازي و ساز جنگ آوري
    كه بختش پس پشت او برنشست
    يكي نامـه بـنويس نزد پـسر
    نـشاني مـگر يابد از اردشير
    چو بشنيد زو اردوان اين سخـن بدان شارسـتان اندر آمد فرود
    بدان شارسـتان اندر آمد فرود



  • نـبودي شـب و روز روشن روان
    مـگر چـهر گلنار ديدي به فال
    بـه ديبا سر گاهش آراسـتـن
    برآشفت و پيچان شد از كين اوي
    بياراستـه تخـت و تاج و سراي
    بيامد بر نامور شـهريار
    هر آنكـس كجا مهتر كـشورند
    كـه گلـنار چون راه و آيين نگاه
    كـه داند بدين داستان دين مـن
    كـه رفتست بيگاه دوش اردشير
    كـه بد باره نامـبردار شاه
    كـه گنـجور او رفت با اردشير
    برآشفـت و زود اندر آمد به پاي
    تو گفتي همي باره آتش سـپرد
    بـسي اندرو مردم و چارپاي
    شـنيدي شـما بانگ نعل ستور
    دو تن بر دو باره درآمد به دشـت
    يكي باره خـنـگ و ديگر سياه
    چو اسپي همي بر پراگـند خاك
    كـه اين غرم باري چرا شد دوان
    به شاهي و نيك اختري پر اوست
    كـه اين كار گردد بـمابر دراز
    بـخورد و برآسود و آمد دوان
    بـه پيش اندرون اردوان و وزير
    نـپردخـت از تاختـن يك زمان
    بروبر ز دشـمـن نيايد گزند
    بديد از بـلـندي يكي آبـگير
    كه اكنون كه با رنج گشتيم جفت
    كـه شد باره و مرد بي تار و پود
    ازان پـس بر آسودگي بـگذريم
    بـه زردي دو رخساره چون آفتاب
    دو مرد جوان ديد بر آبـگير
    عـنان و ركيبـت ببايد بـسود
    كـنون آب خوردن نيارد بـها
    تـن خويش را داد بايد درود
    بـه گلنار گفت اين سخن يادگير
    بـه گردن برآورد رخشان سنان
    هـمي تاخـت با رنج و تيره روان
    فـلـك را بـپيمود گيتي فروز
    بـسي مردم آمد به نزديك اوي
    كـه كي برگذشت آن دلاور سوار
    كـه اي شاه نيك اختر و پاك راي
    بگـسـترد شـب چادر لاژورد
    پر از گرد وبي آب گشتـه دهـن
    كـه چون او نديدم به ايوان نـگار
    كز ايدر مـگر بازگردي بـه جاي
    كـه اكـنون دگرگونه شد داوري
    ازين تاختـن باد ماند به دسـت
    به نامه بگوي اين سخن در به در
    نـبايد كه او دو شد از غرم شير
    بدانـسـت كاواز او شد كهـن هـمي داد نيكي دهش را درود
    هـمي داد نيكي دهش را درود


/ 675