شماره 15 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 15





  • ببين اين شگفتي كه دهقان چه گفت
    بـه شـهر كجاران به درياي پارس
    يكي شـهر بد تنگ و مردم بـسي
    بدان شـهر دخـتر فراوان بدي
    بـه يك روي نزديك او بود كوه
    ازان هر يكي پنبه بردي به سـنـگ
    بـه دروازه دخـتر شدي همـگروه
    برآميخـتـندي خورشـها بـهـم
    نرفـتي سخن گفتن از خواب و خورد
    شدندي شبانگـه سوي خانـه باز
    بدان شـهر بي چيز و خرم نـهاد
    برين گونـه بر نام او از چـه رفـت
    گرامي يكي دخـترش بود و بـس
    چـنان بد كه روزي همه همـگروه
    برآميخـتـند آن كـجا داشـتـند
    چـنان بد كـه اين دختر نيك بخـت
    بـه ره بر بديد و سبـك برگرفـت
    چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد
    بـه انگشـت زان سيب برداشتش
    چو برداشت زان دوكدان پنبه گفـت
    مـن امروز بر اخـتر كرم سيب
    همـه دختران شاد و خندان شدند
    دو چندان كه رشتي به روزي برشت
    وزانـجا بيامد بـه كردار دود
    برو آفرين كرد مادر بـه مـهر
    بـه شبـگير چون ريسمان برشمرد
    چو آمد بدان چاره جوي انـجـمـن
    چـنين گـفـت با نامور دخـتران
    مـن از اخـتر كرم چـندان طراز
    بـه رشـت آنكجا برده بد پيش ازين
    سوي خانه برد آن طرازي كه رشـت
    هـمي لخـتـكي سيب هر بامداد
    ازان پنـبـه هرچـند كردي فزون
    چـنان بد كـه يك روز مام و پدر
    كـه چـندين بريسي مـگر با پري
    سـبـك سيم تن پيش مادر بگفت
    هـمان كرم فرخ بديشان نـمود
    بـه فالي گرفت آن سخن هفـتواد
    چـنين تا برآمد برين روزگار
    مـگر ز اخـتر كرم گفتي سخـن
    مر اين كرم را خوار نـگذاشـتـند
    تـن آور شد آن كرم و نيرو گرفـت
    هـمي تنـگ شد دوكدان بر تنش
    بـه مـشـك اندرون پيكر زعفران
    يكي پاك صـندوق كردش سياه
    چـنان شد كه در شهر بي هفـتواد
    فراز آمدش ارج و آزرم و چيز
    يكي مير بد اندر آن شـهراوي
    بهانـه هـمي ساخـت بر هفتواد
    ازان آگـهي مرد شد در نـهيب
    هـمان هـفـت فرزند پيش اندرون
    ز هر سو برانگيخت بانـگ و نـفير
    هرانـجا كـه بايسـت دينار داد
    يكي لـشـكري شد بر او انجمـن هـمـه يكـسره پيش فرزند اوي
    هـمـه يكـسره پيش فرزند اوي



  • بدانگـه كـه بگـشاد راز از نهفت
    چـه گويد ز بالا و پـهـناي پارس
    ز كوشـش بدي خوردن هر كـسي
    كـه بي كام جوينده نان بدي
    شدندي همـه دخـتران همـگروه
    يكي دوكداني ز چوب خدنـگ
    خرامان ازين شـهر تا پيش كوه
    نـبودي بـه خورد اندرون بيش و كم
    ازان پنـبـه شان بود ننگ و نـبرد
    شده پنـبـه شان ريسـمان طراز
    يكي مرد بد نام او هـفـتواد
    ازيراك او را پـسر بود هـفـت
    كـه نشمردي او دختران را به كس
    نشـسـتـند با دوك در پيش كوه
    بـه گاه خورش دوك بگذاشـتـند
    يكي سيب افگـنده باد از درخـت
    ز مـن بشنو اين داستان شگفـت
    يكي در ميان كرم آگـنده ديد
    بدان دوكدان نرم بـگذاشـتـش
    بـه نام خداوند بي يار و جـفـت
    بـه رشتـن نـمايم شما را نهيب
    گـشاده رخ و سيم دندان شدند
    شـمارش هـمي بر زمين برنوشت
    بـه مادر نـمود آن كجا رشتـه بود
    كـه برخوردي از مادر اي خوب چـهر
    دو چـندانـك هر بار بردي بـبرد
    بـه رشتـن نهاده دل و گوش و تن
    كـه اي ماه رويان و نيك اخـتران
    بريسـم كـه نيزم نيايد نياز
    بـه كار آمدي گر بدي بيش ازين
    دل مام او شد چو خرم بـهـشـت
    پري روي دخـتر بران كرم داد
    برشـتي هـمي دخـتر پرفسون
    بـگـفـتـند با دخـتر پرهـنر
    گرفتـسـتي اي پاك تن خواهري
    ازان سيب و آن كرمك اندر نهـفـت
    زن و شوي را روشـنايي فزود
    ز كاري نـكردي بـه دل نيز ياد
    فروزنده تر گـشـت هر روز كار
    برو نو شدي روزگار كـهـن
    بـخوردنـش نيكو هـمي داشتند
    سر و پشـت او رنـگ نيكو گرفـت
    چو مشـك سيه گشت پيراهنـش
    برو پـشـت او از كران تا كران
    بدو اندرون ساخـتـه جايگاه
    نگفـتي سخـن كس به بيداد و داد
    توانـگر شد آن هـفـت فرزند نيز
    سرافراز با لـشـكر و رنـگ و بوي
    كـه دينار بـسـتاند از بدنژاد
    بيامد ازان شـهر دل با شـكيب
    پر از درد دل ديدگان پر ز خون
    برو انجـمـن گـشـت برنا و پير
    بـه كـنداوران چيز بـسيار داد
    هـمـه نامداران شـمـشيرزن برفـتـند و گشـتـند پيكارجوي
    برفـتـند و گشـتـند پيكارجوي


/ 675