شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • چو آگـه شد از هفـتواد اردشير
    سـپـهـبد فرسـتاد نزديك اوي
    چو آگاه شد زان سخن هـفـتواد
    كـمينـگاه كرد اندران كنـج كوه
    چو لـشـكر سراسر برآشوفتـند
    سـپاه اندرآمد ز جاي كـمين
    كـسي بازنشناخت از پاي دست
    ز كشته چنان شد در و دشت و كوه
    هرانكـس كـه بد زنده زان رزمگاه
    چو آگاه شد نامدار اردشير
    غمي گشت و لشكر همي باز خواند
    بـه تـندي بيامد سوي هفـتواد
    بياورد گـنـج و سليح از حـصار
    جدا بود ازو دور مـهـتر پـسر
    برآمد ز آرام وز خورد و خواب
    جـهانـجوي را نام شاهوي بود
    ز كـشـتي بيامد بر هـفـتواد
    بياراسـت بر ميمنـه جاي خويش
    دو لشـكر بـشد هر دو آراستـه
    بديشان نـگـه كرد شاه اردشير
    سپـه بركـشيد از دو رويه دو صف
    چو آواز كوس آمد از پـشـت پيل
    برآمد خروشيدن گاودم
    زمين جنب جنبان شد از ميخ نعـل
    از آواز گوپال وز ترگ و خود
    تـگ بادپايان زمين را كـنان
    برآن گونـه شد لشكر هـفـتواد
    بيابان چـنان شد ز هر دو سـپاه
    برين گونـه تا روز برگـشـت زرد
    ز هر سو سپـه باز خواند اردشير
    چو درياي زنـگارگون شد سياه خورش تـنـگ بد لشـكر شاه را
    خورش تـنـگ بد لشـكر شاه را



  • نـبود آن سخـنـها ورا دلـپذير
    سـپاهي بلـند اخـتر و رزمجوي
    ازيشان بـه دل در نيامدش ياد
    بيامد سوي رزم خود با گروه
    بـه گرز و تبرزين همي كوفـتـند
    سيه شد بران نامداران زمين
    تو گفتي زمين دست ايشان ببست
    كـه پيروزگر شد ز كشتن سـتوه
    سـبـك باز رفتـند نزديك شاه
    ازان كشـتـن و غارت و دار و گير
    بـه زودي سليح و درم برفـشاند
    بـه گردون برآمد سر بدنژاد
    برو خوار شد لـشـكر و كارزار
    چو آگاه شد او ز رزم پدر
    بـه كشـتي بيامد برين روي آب
    يكي مرد بدساز و بدگوي بود
    دل هفـتواد از پسر گشـت شاد
    سپـهـبد بد و لشكر آراي خويش
    پر از كينه سر گنج پر خواسـتـه
    دل مرد برنا شد از رنـج پير
    ز خورشيد و شمشير برخاست تف
    همي مرد بيهوش گشت از دو ميل
    جـهان پر شد از بانگ رويينه خـم
    هوا از درفش سران گشت لـعـل
    هـمي داد گردون زمين را درود
    در و دشـت شد پر سر بي تـنان
    كـه گفـتي بجـنـبيد دريا ز باد
    كـه بر مور و بر پشه شد تنگ راه
    برآورد شـب چادر لاژورد
    پـس پـشـت او بد يكي آبـگير
    طـلايه بيامد ز هر دو سـپاه كـه بدخواه او بسـتـه بد راه را
    كـه بدخواه او بسـتـه بد راه را


/ 675