شماره 19 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 19





  • پرانديشـه بود آن شب از كرم شاه
    سـپـه برگرفـت از لـب آبـگير
    پـس لـشـكر او بيامد سـپاه
    بكشـتـند هركـس كـه بد نامدار
    خروش آمد از پس كه اي بخـت كرم
    همي هركسي گفت كاينت شگفت
    بيامد گريزان و دل پر نـهيب
    يكي شارسـتان ديد جايي بزرگ
    چو تـنـگ اندر آمد يكي خانـه ديد
    بـبودند بر در زماني بـه پاي
    كـه بيگـه چـنين از كجا رفته ايد
    بدو گفـت زين سو گذشـت اردشير
    كـه بـگريخـت از كرم وز هفـتواد
    بجـسـتـند از جاي هر دو جوان
    فرود آوريدندش از پـشـت زين
    يكي جاي خرم بـپيراسـتـند
    نشسـتـند با شاه گردان به خوان
    بـه آواز گـفـتـند كاي سرفراز
    نـگـه كـن كـه ضـحاك بيدادگر
    هـم افراسياب آن بدانديش مرد
    سـكـندر كـه آمد برين روزگار
    برفـتـند و زيشان بجز نام زشـت
    نـماند هـمين نيز بر هـفـتواد
    ز گـفـتار ايشان دل شـهريار
    خوش آمدش گـفـتار آن دلـنواز
    كـه فرزند ساسان مـنـم اردشير
    چـه سازيم با كرم و با هـفـتواد
    سـپـهـبدار ايران چو بگـشاد راز
    بگـفـتـند هر دو كـه نوشه بدي
    تـن و جان ما پيش تو بـنده باد
    سخنـها كـه پرسيدي از ما درست
    تو در جنـگ با كرم و با هـفـتواد
    يكي جاي دارند بر تيغ كوه
    بـه پيش اندرون شهر و دريا بپشت
    هـمان كرم كز مغز آهرمنـسـت
    هـمي كرم خواني بـه چرم اندرون
    سخـنـها چو بشـنيد زو اردشير
    بديشان چنين گفت كاري رواسـت
    جوانان ورا پاسـخ آراسـتـند
    كـه ما بـندگانيم پيشت بـه پاي
    ز گفـتار ايشان دلش گشـت شاد
    چو برداشـت زانـجا جـهاندار شاه
    هـمي رفـت روشـن دل و يادگير
    چو بر شاه بر شد سپاه انجـمـن
    برآسود يك چـند و روزي بـه داد
    چو مـهرك بيارست رفتن به جنـگ
    بـه جـهرم چو نزديك شد پادشا
    دل پادشا پر ز پيكار شد
    بـه شمـشير هـندي بزد گردنش
    هرانكـس كزان تخمه آمد به مشت مـگر دخـتري كان نهان گشت زوي
    مـگر دخـتري كان نهان گشت زوي



  • چو بنشـسـت خورشيد بر جايگاه
    سوي پارس آمد دمان اردشير
    ز هر سو گرفـتـند بر شاه راه
    هـمي تاخـتـند از پـس شهريار
    كـه رخشـنده بادا سر از تخت كرم
    كزين هركـس اندازه بايد گرفـت
    هـمي تاخـت اندر فراز و نـشيب
    ازان سو براندند گردان چو گرگ
    بـه در بر دو برناي بيگانـه ديد
    بـپرسيد زو اين دو پاكيزه راي
    كـه با گرد راهيد و آشـفـتـه ايد
    ازو باز مانديم بر خيره خير
    وزان بي هـنر لـشـكر بدنژاد
    پر از درد گـشـتـند و تيره روان
    بران مـهـتران خواندند آفرين
    پـسـنديده خواني بياراسـتـند
    پرسـتـش گرفـتـند هر دو جوان
    غـم و شادماني نـماند دراز
    چـه آورد زان تخت شاهي بـه سر
    كزو بد دل شـهرياران بـه درد
    بكشـت آنـك بد در جهان شهريار
    نـماند و نيابـند خرم بـهـشـت
    بـپيچد بـه فرجام اين بدنژاد
    چـنان تازه شد چون گل اندر بـهار
    بـكرد آشـكارا و بـنـمود راز
    يكي پـند بايد مرا دلـپذير
    كـه نام و نژادش بـه گيتي مـباد
    جوانانـش بردند هر دو نـماز
    هـميشـه ز تو دور دسـت بدي
    هـميشـه روان تو پاينده باد
    بـگوييم تا چاره سازي نخـسـت
    بـسـنده نـه اي گر نپيچي ز داد
    بدو اندرون كرم و گـنـج و گروه
    دژي بر سر كوه و راهي درشـت
    جـهان آفرينـنده را دشمنـسـت
    يكي ديو جـنـگيسـت ريزنده خون
    هـمـه مـهر جوينده و دلـپذير
    بد و نيك ايشان مرا با شـماسـت
    دل هوشمـندش بـپيراسـتـند
    هـميشـه بـه نيكي ترا رهنماي
    هـمي رفـت پيروز و دل پر ز داد
    جوانان برفـتـند با او بـه راه
    سرافراز تا خوره اردشير
    بزرگان فرزانـه و راي زن
    بيامد سوي مـهرك نوش زاد
    جـهان كرد بر خويشتن تار و تنـگ
    نـهان گـشـت زو مـهرك بي وفا
    هـمي بود تا او گرفـتار شد
    بـه آتـش در انداخت بي سر تنش
    بـه خنـجر هم اندر زمانش بكشت همه شهر ازو گشت پر جست و جوي
    همه شهر ازو گشت پر جست و جوي


/ 675