شماره 20 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 20





  • وزان جايگه شد سوي جنـگ كرم
    بياورد لـشـكر ده و دو هزار
    پراگـنده لشـكر چو شد همگروه
    يكي مرد بد نام او شـهرگير
    چـنين گفـت پس شاه با پهلوان
    شـب و روز كرده طـلايه بـه پاي
    هـمان ديده بان دار و هم پاسـبان
    مـن اكـنون بـسازم يكي كيميا
    اگر ديده بان دود بيند بـه روز
    بدانيد كامد بـه سر كار كرم
    گزين كرد زان مهتران هـفـت مرد
    هرآنكـس كـه بودي هم آواز اوي
    بـسي گوهر از گنـج بـگزيد نيز
    بـه چـشـم خرد چيز ناچيز كرد
    يكي ديگ رويين بـه بار اندرون
    چو از بردني جامـه ها كرد راسـت
    چو خربـندگان جامـه هاي گـليم
    هـمي شد خـليده دل و راه جوي
    هـمان روسـتايي دو مرد جوان
    از آن انجمـن برد با خويشـتـن
    هـمي رفـت هـمراه آن كاروان
    چو از راه نزديكي دژ رسيد
    پرسـتـنده كرم بد شسـت مرد
    نـگـه كرد يك تن به آواز گفـت
    چـنين داد پاسـخ بدو شـهريار
    ز پيرايه و جامـه و سيم و زر
    بـه بازارگاني خراسانيم
    بـسي خواسته كردم از بخت كرم
    اگر بر پرسـتـش فزايم رواسـت
    پرسـتـنده كرم بـگـشاد راز
    چو آن بار او راند اندر حـصار
    سر بار بـگـشاد زود اردشير
    يكي سـفره پيش پرسـتـندگان
    ز صـندوق بگـشاد و بند و كـليد
    هرانكـس كه زي كرم بردي خورش
    بـپيچيد گردن ز جام نـبيد
    چو بشنيد بر پاي جسـت اردشير
    بـه دسـتوري سرپرستان سه روز
    مـگر من شوم در جهان شهره يي
    شـما مي گساريد با من سه روز
    برآيد يكي كـلـبـه سازم فراخ
    فروشـنده ام هـم خريدارجوي
    برآمد هـمـه كام او زين سخـن
    برآورد خربـنده هرگونـه رنـگ
    بـخوردند مي چند و مستان شدند
    چو از جام مي سست شدشان زبان
    بياورد ارزيز و رويين لويد
    چو آن كرم را بود گاه خورش
    زبانـش بديدند همرنـگ سـنـج
    فرو ريخـت ارزيز مرد جوان
    تراكي برآمد ز حـلـقوم اوي
    بـشد با جوانان چو باد اردشير
    پرسـتـندگان را كـه بودند مست
    برانـگيخـت از بام دژ تيره دود
    دوان ديده بان شد بر شـهرگير بيامد سبـك پـهـلوان با سـپاه
    بيامد سبـك پـهـلوان با سـپاه



  • سپاهـش هـمي كرد آهنگ كرم
    جـهانديده و كاركرده سوار
    بياوردشان تا ميان دو كوه
    خردمـند سالار شاه اردشير
    كـه ايدر همي باش روشـن روان
    سواران با دانـش و رهـنـماي
    نگهـبان لشـكر بـه روز و شبان
    چو اسـفـنديار آنـك بودم نيا
    شـب آتش چو خورشيد گيتي فروز
    گذشـت اخـتر و روز بازار كرم
    دليران و شيران روز نـبرد
    نـگـفـتي بـه باد هوا راز اوي
    ز ديبا و دينار و هرگونـه چيز
    دو صـندوق پر سرب و ارزيز كرد
    كـه اسـتاد بود او بـه كار اندرون
    ز سالار آخر خري ده بـخواسـت
    بـپوشيد و بارش همـه زر و سيم
    ز لـشـگر سوي دژ نـهادند روي
    كـه بودند روزي ورا ميزبان
    كـه هم دوست بودند و هم راي زن
    بـه رسـم يكي مرد بازارگان
    دژ و باره و شـهر از دور ديد
    نـپرداخـتـندي كـس از كاركرد
    كـه صندوق را چيست اندر نهفت
    كـه هرگونـه يي چيز دارم بـه بار
    ز دينار و ديبا و در و گـهر
    بـه رنـج اندرون بي تـن آسانيم
    كـنون آمدم شاد تا تـخـت كرم
    كه از بخت او كار من گشت راست
    هـم انـگـه در دژ گـشادند باز
    بياراسـت كار از در نامدار
    ببـخـشيد چيزي كـه بد زو گزير
    بگـسـترد و برخاست چون بندگان
    برآورد و برداشـت جام نـبيد
    ز شير و برنـج آنـچ بد پرورش
    كـه نوبت بدش جاي مستي نديد
    كـه با من فراوان برنجست و شير
    مر او را بـخوردن مـنـم دلـفروز
    مرا باشد از اخـترش بـهره يي
    چـهارم چو خورشيد گيتي فروز
    سر طاق برتر ز ايوان و كاخ
    فزايد مرا نزد كرم آبروي
    بگـفـتـند كو را پرستش تو كن
    پرستـنده بنشست با مي به چنگ
    پرسـتـندگان مي پرستان شدند
    بيامد جـهاندار با ميزبان
    برافروخـت آتـش بـه روز سپيد
    ز ارزيز جوشان بدش پرورش
    بران سان كه از پيش خوردي برنـج
    بـه كـنده درون كرم شد ناتوان
    كـه لرزان شد آن كـنده و بوم اوي
    ابا گرز و شـمـشير و گوپال و تير
    يكي زنده از تيغ ايشان نجـسـت
    دليري بـه سالار لـشـكر نـمود
    كـه پيروزگر گشـت شاه اردشير بياورد لـشـكر بـه نزديك شاه
    بياورد لـشـكر بـه نزديك شاه


/ 675