چو آگاه شد زان سخن هفـتواد بيامد كـه دژ را كند خواسـتار بـكوشيد چـندي نيامدش سود وزان روي لـشـكر بيامد چو كوه چنين گفت زان باره شاه اردشير اگر گـم شود از ميان هفـتواد كـه مـن كرم را دادم ارزيز گرم شـنيد آن همه لشكر آواز شاه ازان دل گرفـتـند ايرانيان سوي لشـكر كرم برگشـت باد هـمان نيز شاهوي عيار اوي فرود آمد از باره شاه اردشير بـبردند بالاي زرين لـگام بـفرمود پـس شـهريار بلـند دو بدخواه را زنده بر دار كرد بيامد ز قلـب سپـه شـهرگير بـه تاراج داد آن همه خواستـه بـه دژ هرچ بود از كران تا كران ز پرمايه چيزي كـه بد دلـپذير بـكرد اندران كـشور آتشـكده سپرد آن زمان كشور و تاج و تخت وزان جايگـه رفـت پيروز و شاد چو آسوده تر گشت مرد و سـتور بـه كرمان فرستاد چندي سپاه وزان جايگه شد سوي طيسفون چـنين است رسم جهان جهان نـسازد تو ناچار با او بـسازچو از گفـتـه كرم پرداخـتـم چو از گفـتـه كرم پرداخـتـم
دلـش گشت پردرد و سر پر ز باد بران باره بر شد دمان شـهريار كـه بر باره دژ پي شير بود بـماندند با داغ و درد آن گروه كـه نزديك جنگ آي اي شهرگير نـماند بـه چنگ تو جز رنج و باد شد آن دولت و رفـتـن تيز نرم بـه سر بر نهادند ز آهن كـلاه ببـسـتـند با درد كين را ميان گرفـتار شد در ميان هـفـتواد كـه مهتر پسر بود و سالار اوي پياده بـبد پيش او شـهرگير نشسـت از برش مهتر شادكام زدن پيش دريا دو دار بـلـند دل دشـمـن از خواب بيدار كرد بكشـت آن دو تن را به باران تير شد از خواسته لشكر آراستـه فرود آوريدند فرمانـبران هـمي تاخـت تا خره اردشير بدو تازه شد مـهرگان و سده بدان ميزبانان بيدار بـخـت بگـسـترد بر كـشور پارس داد بياورد لشـكر سوي شـهر گور يكي مرد شايسـتـه تاج و گاه سر بخـت بدخواه كرده نـگون هـمي راز خويش از تو دارد نهان كه روزي نشيب است و روزي فرازدري ديگر از اردشير آخـتـم دري ديگر از اردشير آخـتـم