شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • بدانگـه كه شاه اردوان را بكشت
    بدان فر و اورند شاه اردشير
    كـه بـنوشـت بيدادي اردوان
    چنو كشته شد دخترش را بخواست
    دو فرزند او شد به هـندوسـتان
    دو ايدر بـه زندان شاه اندرون
    بـه هـندوسـتان بود مهتر پسر
    فرستادهيي جست با راي و هوش
    چو از پادشاهي نديد ايچ بـهر
    بدو گفـت رو پيش خواهر بـگوي
    برادر دو داري بـه هـندوسـتان
    دو در بـند و زندان شاه اردشير
    تو از ما گسسته بدين گونه مـهر
    چو خواهي كـه بانوي ايران شوي
    هلاهـل چـنين زهر هندي بگير
    فرسـتاده آمد بـهـنـگام شام
    ورا جان و دل بر برادر بـسوخـت
    ز اندوه بـسـتد گرانـمايه زهر
    چـنان بد كه يك روز شاه اردشير
    چو بـگذشـت نيمي ز روزه دراز
    سوي دخـتر اردوان شد ز راه
    بياورد جامي ز ياقوت زرد
    بياميخـت با شكر و پسـت زهر
    چو بگرفت شاه اردشير آن به دست
    شد آن پادشا بـچـه لرزان ز بيم
    جـهاندار زان لرزه شد بدگـمان
    بـفرمود تا خانـگي مرغ چار
    چو آن مرغ بر پست بگذاشـتـند
    هـمانـگاه مرغ آن بخورد و بمرد
    بـفرمود تا موبد و كدخداي
    ز دسـتور ايران بـپرسيد شاه
    شود در نوازش برانگونه مـسـت
    چـه بادافرهسـت اين برآورده را
    چـنين داد پاسخ كه مهترپرسـت
    سرش بر گـنـه بر بـبايد بريد
    بـفرمود كز دخـتر اردوان
    بـشد موبد وپيش او دخـت شاه
    بـه موبد چنين گفـت كاي پرخرد
    اگر كـشـت خواهي مرا ناگزير
    اگر مـن سزايم به خون ريختـن
    چو اين گردد از پاك مادر جدا
    ز ره باز شد موبد تيزوير بدو گـفـت زو نيز مشنو سخـن
    بدو گـفـت زو نيز مشنو سخـن



  • ز خون وي آورد گيتي به مـشـت
    شده شادمان مرد برنا و پير
    ز داد وي آبادتر شد جـهان
    بدان تا بگويد كه گنجش كجاسـت
    به هر نيك و بد گشته همداستان
    دو ديده پر از آب و دل پر ز خون
    كـه بـهـمـن بدي نام آن نامور
    جواني كـه دارد به گفـتار گوش
    بدو داد ناگـه يكي پاره زهر
    كـه از دشمن اين مهرباني مجوي
    بـه رنـج و بلا گشته همداستان
    پدر كشتـه و زنده خسته بـه تير
    پـسـندد چـنين كردگار سپهر
    بـه گيتي پـسـند دليران شوي
    بـه كار آر يكـپار بر اردشير
    بـه دخـت گرامي بداد آن پيام
    بـه كردار آتش رخش برفروخـت
    بدان بد كـه بردارد از كام بـهر
    بـه نـخـچير بر گور بگـشاد تير
    سپـهـبد ز نخچيرگـه گشت باز
    دوان ماه چـهره بـشد نزد شاه
    پر از شكر و پـسـت با آب سرد
    كـه بهمـن مـگر يابد از كام بهر
    ز دستش بيفتاد و بشكست پست
    هـماندر زمان شد دلش به دو نيم
    پرانديشـه از گردش آسـمان
    پرسـتـنده آرد بر شـهريار
    گـماني هـمي خيره پنداشتند
    گـمان بردن از راه نيكي بـبرد
    بيامد بر خـسرو پاكراي
    كـه بدخواه را برنشاني بـه گاه
    كـه بيهوده يازد به جان تو دست
    چـه سازيم درمان خودكرده را
    چو يازد بـجان جـهاندار دسـت
    كـسي پـند گويد نبايد شـنيد
    چـنان كـن كه هرگز نبيند روان
    هـمي رفـت لرزان و دل پرگـناه
    مرا و ترا روز هـم بـگذرد
    يكي كودكي دارم از اردشير
    ز دار بـلـند اندر آويخـتـن
    بـكـن هرچ فرمان دهد پادشا
    بگفـت آنـچ بشـنيد با اردشير كـمـند آر و بادافره او بـكـن
    كـمـند آر و بادافره او بـكـن


/ 675