شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • چو هـنـگامـه زادن آمد فراز
    پـسر زاد پـس دخـتر اردوان
    از ايوان خويش انجمـن دور كرد
    نهانش همي داشت تا هفت سال
    چـنان بد كـه روزي بيامد وزير
    بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
    ز گيتي هـمـه كام دل يافـتي
    كنون گاه شادي و مي خوردنست
    زمين هفت كشور سراسر تراست
    چـنين داد پاسـخ ورا شـهريار
    زمانه به شمشير ما راست گشت
    مرا سال بر پنـجـه و يك رسيد
    پـسر بايدي پيشم اكنون به پاي
    پدر بي پـسر چون پـسر بي پدر
    پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
    بـه دل گفـت بيدار مرد كهـن
    بدو گفـت كاي شاه كهـتر نواز
    گر ايدونـك يابم به جان زينـهار
    بدو گفت شاه اي خردمـند مرد
    بـگوي آنـچ داني و بـفزاي نيز
    چـنين داد پاسـخ بدو كدخداي
    يكي حقـه بد نزد گنـجور شاه
    بـه گنـجور گفت آنك او زينهار
    بدو بازده تا ببينم كـه چيسـت
    بياورد آن حقـه گـنـجور اوي
    بدو گفت شاه اندرين حقه چيست
    بدو گفت كان خون گرم منسـت
    سـپردي مرا دخـتر اردوان
    نكشـتـم كـه فرزند بد در نهان
    بجسـتـم ز فرمانت آزرم خويش
    بدان تا كـسي بد نـگويد مرا
    كـنون هفت ساله ست شاپور تو
    چـنو نيسـت فرزند يك شاه را
    ورا نام شاپور كردم ز مـهر
    هـمان مادرش نيز با او به جاي
    بدو ماند شاه جهان درشگـفـت
    ازان پس چنين گفـت با كدخداي
    بـسي رنج برداشتي زين سخن
    كـنون صد پسر گير همسال اوي
    هـمان جامـه پوشيده با او بهم
    همـه كودكان را به ميدان فرست
    چو يك دشت كودك بود خوب چهر بدان راسـتي دل گواهي دهد
    بدان راسـتي دل گواهي دهد



  • ازان كار بر باد نـگـشاد راز
    يكي خـسروآيين و روشـن روان
    ورا نام دسـتور شاپور كرد
    يكي شاه نو گشـت با فر و يال
    بديد آب در چـهره اردشير
    روان را به انديشـه توشـه بدي
    سر دشمـن از تخت برتافـتي
    نـه هنـگام انديشه ها كردنست
    جهان يكسر از داد تو گشت راست
    كـه اي پاك دل موبد رازدار
    غـم و رنج و ناخوبي اندر گذشت
    ز كافور شد مشك و گـل ناپديد
    دلاراي و نيروده و رهـنـماي
    كـه بيگانـه او را نگيرد بـه بر
    مرا خاك سود آيد و درد و رنـج
    كـه آمد كـنون روزگار سخـن
    جوانـمرد روشـن دل و سرفراز
    مـن اين رنج بردارم از شـهريار
    چرا بيم جان ترا رنـجـه كرد
    ز گفـت خردمند برتر چـه چيز
    كـه اي شاه روشن دل و پاك راي
    سزد گر بخواهد كـنون پيش گاه
    ترا داد آمد كـنون خواسـتار
    مـگرمان نبايد به انديشه زيست
    سـپرد آنك بستد ز دستور اوي
    نـهاده برين بند بر مهر كيسـت
    بريده ز بن پاك شرم منـسـت
    كـه تا بازخواهي تـن بي روان
    بـترسيدم از كردگار جـهان
    بريدم هـم اندر زمان شرم خويش
    بـه درياي تهمـت نـشويد مرا
    كـه دايم خرد باد دسـتور تو
    نـماند مـگر بر فـلـك ماه را
    كـه از بخت تو شاد بادا سپـهر
    جـهانـجوي فرزند را رهنـماي
    ازان كودك انديشـه ها برگرفـت
    كـه اي مرد روشن دل و پاك راي
    نمانـم كـه رنـج تو گردد كهن
    بـه بالا و دوش و بر و يال اوي
    نـبايد كـه چيزي بود بيش و كم
    بـه بازيدن گوي و چوگان فرست
    بـپيچد ز فرزند جانم بـه مـهر مرا با پـسر آشـنايي دهد
    مرا با پـسر آشـنايي دهد


/ 675